اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

یـﮧ موقعـے هست که هــے از خودت میپرسـے :

اونم دلش برام تنگ میشـــﮧ یا نـــﮧ ؟! ..

یا همینقد که دوســش دارم دوسم داره یا نـــﮧ ..

یا اصن بهم فکر میکنــﮧ یا نـﮧ ؟؟

یـﮧ دفعـﮧ گوشیت زنگ میخوره ..

وقتـے عکسشو روے گوشـــــیت میبینـے ....

بـﮧ جواب همــﮧ سوالات میرسـے ..

انگار بهترین لحظــــــﮧ دنیاس ..

نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:8 توسط باران| |

الان که رفتنی شده ای

طبق گفته ات باشد،

قبول...

لااقل این نکته را بدان:

آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم

در سینه می تپید،

دلم بود...

نا مهربان..

خداحافظ

 

نوشته شده در شنبه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط باران| |

نفس نمی کشــــــــد هــــــــوا

قـــــــــدم نمی زند زمیـــــــن

سکـــــــــوت میکنـــــد غزل

بــــــــدون تـــــو یعنی همین .

نوشته شده در شنبه 27 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:32 توسط باران| |

مهم نيست كه تو با من چه ميكني....

بيا ببين “براي تو” من با خودم چه ميكنم !

نوشته شده در شنبه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:8 توسط باران| |

آخـرين حرف بــــــــــاران

من زميــــــن راشستم دوباره آغــــــــــــاز كنيد

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:11 توسط باران| |

تمام

16.30

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:30 توسط باران| |

صبحی کـــه بجـــای عـــشق با اشک شروع بـــشه . . .

یــــک شــــــروع دوبـــاره نیــــست

امـــــتداد پایان اســــت بــــــرای کــــسی که دیــگر امــــیدی بـــه ادامه نـــدارد !! .

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:1 توسط باران| |

همـچـون ساعـت شنی شــده ام

کــه نـفــس هـای آخـرش را مـیـزنـد

و الـتـمـاس مـیـکــنــد یـکـی پـیـدا شـود و بـرش گــردانـد

مــن هــم …

نه …! !

لـطــفـا بـرم نـگــردانـیـد ! ! !

بــگـذاریــد تــمام شــوم …

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:0 توسط باران| |

چیـزی نمیـخـوآهَم جـز . . .

یـکــ اتــآقِ تـآریک

یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم

یـکـ فنجـآن قهـوه بـهـ تَلخـی ِ زهـر !

وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے .

 

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:48 توسط باران| |

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است

نغمه ام دلگیر و افسرده است

نه سرودی؛ نه سروری نه هماوازی نه شوری

زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.

یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.

این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است؟

من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر

من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر

من سرودی تازه می خواهم جنبشی؛ شوری؛ نشاطی،

نغمه ای،فریادهایی تازه می جویم

من به هر آیین و مسلک کو،

کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر

من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت

من امید تازه می خواهم

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:53 توسط باران| |

حرف كمي نبود قرار ومدار عشق

اما چه فايده .....

كه نفهميم يار را!

اي روح هاي ناب !

دوباره به پا كنيد

قدري براي اهل زمستان بهار را !

 

نوشته شده در شنبه 29 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:39 توسط باران| |

روح بیمار طبیعت را می فهمی

در دیار خشک

در میان سایه های تیره در زنجیر

مرگ را می بینی گاه بی تابی …

گاه می خندی

عاشق باران که باشی در اضطراب شب 

به دنبال آغوش امنی می گردی

تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش

تا فراموش کنی

عاشق باران که باشی منتظر می مانی بر نگاه بی کلام پنجره

چشم می دوزی شعر می خوانی

نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:45 توسط باران| |

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته،

گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن،

و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی گرچه دوری از خدا،

اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد با عشق،

بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی نسیمی خوشه اندیشه ات را گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بگیرد آن زبانت دست و پایت گم شود رخساره ات گلگون شود آهسته زیر لب بگویی،

آمدم به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را ندانی کیستی

معشوق عاشق؟ عاشق معشوق؟

آری،

بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر،

رفتنی هستی ببندی کوله بارت را تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

(مخاطب خاص)

 

 

نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:29 توسط باران| |

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتم از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!

به خواب رفتم از گریه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ …

به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت… واقعا خفه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک… گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید…

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد

و به این توهّم دیوانه وار تکیه زد

و که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود…

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شوی

که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که به سلامتی من… که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری

که به سلامتی تو که راهی ِ سفری…

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که…

ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که…

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

به دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که…

به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که…

به عشق توی توهّم… به دود و شک که تویی

به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن

به فال های بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تو به تو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فرار می کنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایی که…

فرار می کنم از مستطیل هایی که…

فرار کردن ِ از این چهاردیواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری…

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست

که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست…

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:34 توسط باران| |

باید کمک کنی ،کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ،پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:53 توسط باران| |

عشــق اگــر خـط مــوازي نيسـت،چيسـت؟

يـ ـا كتـاب جملــه ســازي نيســت،چيسـت؟!

عشـق اگــر مبنــاي خلــق آدم اســت

پـس چــرا ايـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟

پـس چــرا خـط مـوازي مـي شـود!!!

از چـه رو هــر عشـق،بــازي مـي شــود؟!

 

نوشته شده در شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:40 توسط باران| |

سهم من اززندگی خدائیست به بزرگی هرانچه که دیده ام!

راه را باز میکند برای برداشتن قدم هایی پوچ...!!!

میدانم دوستم دارد!

اگرصد دفعه برگردم مرا خواهد پذیرفت...

زیراامیدبه تکرار اشتباهات من ندارد.

پس توهم مرا باور کن!

در زندگی من تکرار نمیشوی!!!

نوشته شده در دو شنبه 28 مهر 1392برچسب:,ساعت 13:16 توسط باران| |

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوش‌بو،

که روی شاخه‌ی نارنج می‌شود خاموش،

نه این صداقت حرفی،

که در سکوت میان دو برگ این گل شب‌بوست،

نه،

هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن

تا به ابد شنیده خواهد شد

نوشته شده در یک شنبه 29 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:54 توسط باران| |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی...

تو را با لحجه ي گلهاي نيلوفر صدا كردم

تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم

پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي ابي احساس

تو را از بين گلهايي كه در تنهايي ام روئيد با حسرت جدا كردم.

و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي:

دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي

ومن تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را دردشتي از تنهايي و حسرت رها كردم.

همين بود آخرين حرفت.

و من بعد از عبور تلخ و غمگينت

حريم چشمهايم را ، به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد ، وا كردم.

نمي دانم چرا رفتي؟

نمي دانم چرا شايد خطا كردم.

و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي،

نمي دانم كجا؟

تا كي؟

براي چه؟

ولي رفتي و بعد از رفتنت باران ...چه معصومانه مي باريد

و بعد از رفتنت ، يك قلب دريايي ترك برداشت

و بعد از رفتنت ، رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد.

و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر مي داشت،

تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد.

و بعد از رفتن تو اسمان چشمهايم خيس باران بود.

و بعد از رفتنت ، انگار كسي حس كرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت

كسي حس كرد من بي تو ،

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.

و بعد از رفتنت درياچه بغضي كرد.

كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد.

و من با آنكه ميدانم تو هرگز ...

ياد مرا در عبور خود نخواهي برد.

هنوز اشفته ي چشمان زيبايي تو ام برگرد...

برگرد و ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از اينهمه طوفان وهم و پرسش و ترديد

كسي از پشت قاب پنجره ارام و زيبا گفت:

تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو ...

در راه عشق و انتخاب ان خطا كردم

و من در حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد...

كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سرد است.

و در امواج پاييزي ترين ويراني يك دل ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابر

نميدانم چرا؟

شايد به رسم و عادت پروانگي مان

باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم...

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:27 توسط باران| |

دلم تنگ است

عجیب تنگــــــ

اما دلم حتی نمی داند برای کی!

چیزی غریبناک تر از این هم هست که …

توجیهی برای قلبت نداشته باشی؟!

من در جواب قلبم همیشه سکوت کرده ام ..

سکوتـــــــــ …

نوشته شده در یک شنبه 25 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:55 توسط باران| |

انقضــآی خآص بودن هــآیت بــه پــآیــان رسیــد

دیــگــر …

بـه تــو فِـکـر نمیکنــم …

 

گنــآه است..

چشم دآشتـَـن بـه مــال ِ دیگران...

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:3 توسط باران| |

هیـچ وقـت مـَعنے این جُملـﮧ مـُعلـم ڪـﮧ پاے تَختـﮧ سیاه توضیح میداد نَفهمیدم :

” بـَعضے تَغییـرات شیمیایے است ”

حالا ،

پَس از گـُذشت سالها

خوب دَرڪ ڪـَردم مَنظورش را

” رَفتنت خاڪسترم ڪـَرد … ”

نوشته شده در یک شنبه 22 مهر 1392برچسب:,ساعت 3:1 توسط باران| |

… تو رگ شوخی ات با دیگران گُل می کند

و من رگ غیرتم باد !

عجب نمی دانستم رگها هم قدرت انتخاب دارند . . .

نوشته شده در شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:48 توسط باران| |

گاهی میمانی بین بودن یا نبودن!

به رفتن که فکر میکنی اتفاقی میوفتدکه منصرف میشوی……

میخواهی بمانی رفتاری میبینی ک انگار باید بروی…

 

نوشته شده در شنبه 18 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:40 توسط باران| |

 

نوشته شده در جمعه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:14 توسط باران| |

اغوش کسی را دوست بدار

که بوی بی کسی بدهد

نه بوی هر کسی.....

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:59 توسط باران| |

. امروز باورم شد

که تو خسته تر از آن بودی

که بفهمی دوست داشتنم را!

از من که گذشت…

اما…

هرجا که هستی

“خسته نباشی”!

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:58 توسط باران| |

بعضی جمله ها هستن

به مرور تبدیل به دروغ می‌شن

مثله (پنیر تازه رسید) رو شیشه‌ی بقالی

یا مثله (دوست دارمٍ) تو

 

نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 3:58 توسط باران| |

""همیشه باید کسی باشد""

همیشه باید کسی باشد..

تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد . .

باید کسی باشد …

 که وقتی صدایت لرزید بفهمد

که اگر سکوت کردی، بفهمد …

کسی باشد که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد

کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری . .

بفهمد که درد داری

که دلگیری

بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است . .

بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران

برایِ بوسیدنش

برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است..!

 

((مخاطب خاص))

 

نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 2:28 توسط باران| |

رفت

. . . . . . . .

بی آنکه مرا به خدا بسپارد 

. . . . . . . . .

نمی دانم

. . . . . . . . 

خدا را فراموش کرد

یا . . . . . . . .

مرا....!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:28 توسط باران| |

باور تلخ نبودنت...

تاوان کدامین اشتباه بود؟

تو گفتی بمان و من ماندم...

اکنون که تو رفته ای...

من در کوچه های تنهایی به انتظار برگشت تو به بی کسی خود خیره شده ام...

و نمیدانم اخر چه خواهد شد...

میروی و من نگاهت میکنم...

تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو...

یک عمر برای گریستن وقت دارم...

اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست...

و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم

 

نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 2:28 توسط باران| |

دلـــ م

رُمـان عاشقانه میخــواهد

که تـــو

آن پسرکِ بالـا بلــند ِ سینه سپرَش بـاشی

و مَــن

دخــترکی سر بـه هـَــوا کـه با تمـام سر بـه هــوا بودن هایـَش

به راه آورد

تـــو و دلــَت را . . . !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:27 توسط باران| |

پسر: ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: وااااای… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

دختر:اه… اصلاباهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

دختر: … واقعا که!

پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

پسر: خب تقصرخودته!

میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

دختر: من ازدست توچی کارکنم؟

پسر: شکرخدا…!

دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!

دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

پسر: صفای وجودت خانوم!

دختر: می دونی!

دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… 

برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم…

برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!

دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

دختر: ولی من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چراگریه میکنی؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد…

ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)…برات یه دسته گل گلایل!…

یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…! اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…

نه… اشک و فاتحه نه… اشک و فاتحه و دلتنگی امان… خاتون من!

توخیلی وقته که… آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…

دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام….

و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم…

اما…

تـو آرام بخواب

 

نوشته شده در سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:27 توسط باران| |

فراموش کردنت کار آسانی است.

کافیست دراز بکشم

چشم هایم راببندم

و دیگر نفس نکشم.

 

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1392برچسب:,ساعت 10:42 توسط باران| |

از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمی شی!

پیر میشی…

از یه جایی به بعد دیگه خسته نمی شی!

می بری…

نوشته شده در دو شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:33 توسط باران| |

یه وقــــتایی که دلت گـرفته ؛

بغض داری ،

آروم نـیستی !

دلت بـــراش تـنگ شده ….

حـوصله ی هـیـچـکسو نـداری !

به یــاد لحظه ای بیفت کـه :

اون هــمه ی بی قـراری هــای تـو رو دیـــد؛

امــا ….

چـشمـاشـو بست و رفــت

 

نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:24 توسط باران| |

. آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند ،

این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند …

آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته !

 

نوشته شده در دو شنبه 20 مهر 1392برچسب:,ساعت 3:43 توسط باران| |

چنان دل کندم از دنیـــــــــــا

که شکلم شکله تنهایست

ببین مرگ مرا در خیش

که مرگـــــــــــــ من تماشایست

مرا در اوج میخواهی

تماشا کن تماشا کن

دروغین بودم از دیروز

مرا امروز هاشـــــــــا کن

در این دنیـــــــــــا که حتی ابر نمیگیرید برای من

همه از من گریزانن تو هم بگذر از این تنها

نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 18:32 توسط باران| |

. ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ!

ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﻤﯿﻦ “ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ” ﻫﺎ

“ﻋﺰﯾﺰﻡ” ﻫﺎ

“ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ” ﻫﺎ

ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ!

ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ

ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ !

همین هایی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!

ﻫﻤﯿﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ “ﺁﺷﻖ” ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ

ﺗﺎ ﺍﺩﺍﯼ”ﻋﺎﺷﻖ” ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪ!

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ

! ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺳﺮﺵ ﮐﻼﻩ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ

ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ،

ﻧﻪ ﻻﯾﻖ ﻋﺸﻘﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ !

 

نوشته شده در دو شنبه 16 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:43 توسط باران| |

پوسیدم در انتظار صدای تو…

و تو به یک غریبه زنگ زدی. . .

بدرقه اش کن

شاید با دیگری خوش تر باشد

مگر خوشحالیش ارزویت نبود . .

پرنده ای که رفت بگذار برود

هوای سرد بهانه است

هوای دیگری به سر دارد. . .

او راحت از من گذشت

اگر خدا هم راحت از او بگذرد…

قیامت را من بر پا میکنم . .

 

 

نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت 3:43 توسط باران| |

 جانا کجا رفتی کجا ؟ ٬ با دل چه ها کردی چه ها ؟

آوخ دل دیوانه ر ا ٬ با غم شکستی بی وفا

صد مرحبا صد آفرین ٬ بر مهر تو ای نازنین

وقتی که افتادم زمین ٬ دست مرا کردی رها

گوئی نمیخواهی دگر ٬ تا با تو باشم همسفر

آنکس که افتاد از نظر ٬ دارد سر پر ماجرا

دل چون زغم آمد به جان٬از کف برون شد ناگهان

کاری به جزء آه و فغان ٬ ناید کنون از دست ما

از هر چه خواهی کن حذر٬چیزی که میخواهی ببر

اما کمی آهسته تر ٬ تا نشکنی بشکسته را

من شیشه ی بشکسته ام ٬کز زندگانی خسته ام

با غصه عهدی بسته ام ٬ کز او نخواهم شد جدا

افتاده زیر پای تو ٬ جان میدهد شیدای تو

بازنده در سودای تو ٬ دیگر نمی خواهد ترا

وقتی که در دنیا کسی ٬ جان میدهد از بی کسی

خواهی به فریادش رسی٬ بر او طلب مرگ از خدا

نوشته شده در یک شنبه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:2 توسط باران| |

اونی که واقعا دوست داشته بـاشه ..

شاید اذیتت کنه..

ولی هیچ وقت عذابت نـمیده..

شاید چند روزی هم حالتو نپرسه ..

ولی همه حـواسش پـیشِ تـوئه..

شاید بـاهات قـهر کنه ..

ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی کنه !!!

نوشته شده در یک شنبه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:2 توسط باران| |

 

نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:22 توسط باران| |

. سهم ِ تـو از من هرچه بود ؛

سـپـردی اش بـه بـاد !

سهم ِ من از تــو هر چـه بـود ؛

هـســت ؛

به همان طراوت و گرمای ِ آغازین !

عـزیـز می دارمـش تا آخرین نـبـض ِ بـودن

تا لحـظـه ی سـپــردن بـه خــاک … ! .

نوشته شده در یک شنبه 13 مهر 1392برچسب:,ساعت 2:9 توسط باران| |

نمی خندم!

دیگر تب هم ندارم

داغ هم نیستم

دیگر به یاد تو هم نیستم

سرد شده ام

سرد سرد

نمی دانم شاید…

شاید دق کرده ام!

کسی چه می داند

نوشته شده در یک شنبه 13 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:1 توسط باران| |

. گآهی دِلــَت نــِمیخوآهــَد . . .

دیــروز رآ بِه یآد بــیآوَری . . .

اَنگــیزه ای بــَرایِ فــَردآ هـَم نــَدآری . . .!!

وَ حآل هــَم کِه . . .

گآهی فــَقــَط دِلــَت میخوآهــَد . . .

زآنوهایــَت را تــَنگ دَر آغوش بــِگیری . . .

وَ گوشــِه ای اَز گوشــِه تــَرین گوشـِه ای کِه می شــِنآسی . . .

گریـــه کنی . . .

نوشته شده در یک شنبه 12 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:2 توسط باران| |

چگونه استـــ حال من…

با غمـــ ها می سازمــــ…

باکنایه ها می سوزمــــــــــ…

به آدم هایی که مرا شکستند لبخند می زنمـــــــــ…

لبخندی تـــلخـــــــ….

خــــــــــداونــــــــــــــــــــدا…

می شود بگویی کجای این دنیـــــــــــــا جای من استــــــــ…

از تــــــــــــــو و دنـــیایی که آفـــــــــــریدی فقط در اعماق زمینـــــ اندازه یه قـــــــبر

فقط یک قبـــــــــــــــر…

در دور تـــــــــــرین نقطه جــــــهانــــ می خــــــــــــواهمـــــــــ

خــــــــدایـــــا

خــــــسته ام

خــــــستهـــــــ

نوشته شده در یک شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:49 توسط باران| |

باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ،

آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛

هیچ نگوید و هیچ نپرسد

فقط مرا در آغوش بگیرد

بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را …

روزی که دروغ میگوید ،

روزی که دیگر دوستم ندارد ،

روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد

و روزی که عاشق دیگری می شود.

 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:1 توسط باران| |

دلـَم

یـک تـَصـادُف جـدی می خواهـد!

پُـر سـر و صـدا،

آمبـولانـس ها سـَراسیـمه شـوند

و کــار اَز کــار بـــَــگـذَرَد…! .

 

نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:12 توسط باران| |

باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ،

آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛

هیچ نگوید و هیچ نپرسد

فقط مرا در آغوش بگیرد

بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را …

روزی که دروغ میگوید ،

روزی که دیگر دوستم ندارد ،

روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد

و روزی که عاشق دیگری می شود.

 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1392برچسب:,ساعت 4:1 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com