اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

 

نوشته شده در جمعه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:24 توسط باران| |

 

نوشته شده در جمعه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:29 توسط باران| |

 

نوشته شده در جمعه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:30 توسط باران| |

 

نوشته شده در جمعه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:18 توسط باران| |

. فکرت از سرم افتاد ،

به همین راحتی

نه آسمان به زمین آمد

و نه دنیا تیره و تار شد

ساده تر از آنچه فکرش را می کردم از سرم افتادی ؛

افتادی درست وسط چشمانم

و با هر قطره ی اشکم فرو می ریزی

و عاقبت تمام می شوی !

تمام می شوی و تمام می شوم …

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 21:2 توسط باران| |

آدم گاهی میخواهد حرف بزند

اما نمیداند با چه کسی ،

پس لال می شود ،

خفه می شود ،

وقتی که هرکه هست نمیفهمدت

و هرکه “میفهمدت” نیست !

نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 21:5 توسط باران| |

نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:52 توسط باران| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:52 توسط باران| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:51 توسط باران| |

نفس بکش !

نفس بکش !

نفس بکش لعنتی !

نفس بکش !

نفس …

دکتر سرش را تکان میدهد

و پرستار هم

دکتر عرقش را پاک میکند

و کوه‌های سبز بر صفحه ی مانیتور

کویر می‌شوند !

نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:52 توسط باران| |

يه وقتا دلت طوري تنگ ميشه كه مغزت كاملا فلج ميشه

بدي هاش يادت ميره

نامرديش يادت ميره

بي محبتي و رفتارسرد و تلخش يادت ميره

وقتي با بيرحمي تنهات گذاشت يادت ميره

فقط ميگي

خدايا يه دقيقه ببينمش اين دل وامونده آروم شه...!

نوشته شده در پنج شنبه 30 اسفند 1392برچسب:,ساعت 2:21 توسط باران| |

تنهايي كارم رابه كجا كشانده!

آرزويم شده

كاش برفي بباردتا آدمي بسازم

نوشته شده در پنج شنبه 29 اسفند 1392برچسب:,ساعت 4:21 توسط باران| |

بهم گفت کمى از حال و روزت بگو

و من سکوت کردم

و سکوت کردم

و سکوت کردم ،

اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم چیزى رو از قلم ننداختم ! . .

نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,ساعت 2:26 توسط باران| |

. کار سختی پیش رو دارم : بعد از رفتنت باید زنده بمانم !

نوشته شده در چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,ساعت 16:50 توسط باران| |

روزی اگر نبودم تنها آرزوی ساده ام این است که زیر لب بگویی :

“یادش بخیر”

نوشته شده در چهار شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,ساعت 22:50 توسط باران| |

بدترین نوع دلشوره اینه که یادت بره دلیلش چی بوده !

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 اسفند 1392برچسب:,ساعت 3:16 توسط باران| |

  یه حسی از تو در من هست که می دونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هرشب درا رو باز میزارم 

..................

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:11 توسط باران| |

چيزي نميخوآهَم جز . . .

يك اتآقِ تآريك

يك موسيقي بي كَلآم

يك فنجآن قهوه به تَلخي ِ زهر !

وَ خوآبي به آرآمي يك مَرگ هَميشگي

نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:58 توسط باران| |

چه شده؟

اي دل ديوانه هوايش كردي؟

با دو چشمان پر از اشك صدايش كردي؟

گفته بودم كه دلش معدن بي معرفتي ست

تو نشستي و دلت خوش به وفايش كردي؟

نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:0 توسط باران| |

دلم گرفته

از همه بي تفاوتي ها

از همه فراموشي ها

از همه بي اعتمادي ها

نوشته شده در سه شنبه 18 اسفند 1392برچسب:,ساعت 22:14 توسط باران| |

هرگاه مرا دوست نداشتي فرياد نكش.

آرام بگو تا آهسته بميرم

نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:27 توسط باران| |

سرد است

و من تنهايم

“ چه جمله اي !

پُر از كليشه

پُر از تهوع

جاي ِ گرمي نشسته اي و مي خواني

: ” سرد است “

يخ نمي كني

حس نمي كني كه من براي ِ نوشتن ِ همين دو كلمه

چه سرمايي را گذراندم

نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1392برچسب:,ساعت 1:5 توسط باران| |

دلم گرفته ...

دنيا چه كند كه من اينقدر خرابم !؟

دگر با كسي كه ما شدن من و او را نميخواهد ،

كاري ندارم!

بگوييد بيايد...

دلم ديگر از دستش پر نيست ...

زندگي ام دگر خالي شده هدفم ... !

راستي هدفشم چه شد! ...

نكند ...! نكند وقتي بهش تكيه كرده بودم ،

سست شد و لرزيد ...

نكند ريخت!!

صداي زياد نميرسد ولي بغضم خوب به چشم مي آيد...

از ترس تركيدنش آرام حرف ميزنم ...

ميترسم بفهمي بغض كرده ام گريه كني!

تحمل اشك هايت را ندارم ...

دنيا دگر خداحافظ!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1392برچسب:,ساعت 2:39 توسط باران| |

از يه جايي به بعد . . .

توي هيجان انگيز ترين لحظه ها هم

فقط نگاه مي كني ...

نوشته شده در سه شنبه 14 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:22 توسط باران| |

هميشه سكوت خوب نيست!

گاهي خرد ميشوي زير بار حرف هاي نگفته

غافل از اينكه به تو تهمت بي جنبگي ميزنند!

نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:40 توسط باران| |

ببين مرا چه گونه جادو كردي ؟

هنوز هم نمي توانم آن گونه كه بودم، باشم .

هنوز هم نمي توانم روزها بعد از نبودنت

انسان ديگري را آنگونه كه تو را ساختم براي خود بسازم

سخت است

اما . . .

خداحافظ

نوشته شده در سه شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 22:28 توسط باران| |

با همين نيمه ي معمولي ساده بساز،

دير كردي نيمه ي عاشق ترم را باد برد

نوشته شده در سه شنبه 12 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:38 توسط باران| |

منو يك تنهايي ويك شمع روشن

خدايا نكند باد بيايد

نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 2:46 توسط باران| |

از دنياي ِ واقعي و نامردياش !

پناه آورديم به دنياي ِ مجازي !

غافل از اين كه

، آسمون ، همون آسمونه

نوشته شده در سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:,ساعت 2:31 توسط باران| |

هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـد

بــعـضی از عـهـدهــا را روی قــلـب هـا هــم مـی نــویــسـیـم …

حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد …

شـکـسـتَنـشـان

یـک آدم را مـی شـکند……!

 

نوشته شده در یک شنبه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:37 توسط باران| |

وقتی کسی در کنارت هست ،

خوب نگاهش کن

به تمام جزئیاتش

به لبخند بین حرف هایش

به سبک ادای کلماتش

به شیوه ی راه رفتنش ،

نشستنش

به چشم هاش خیره شو

دستهایش را به حافظه ات بسپار

گاهی آدم ها آنقدر سریع میروند

که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند …

 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 23:14 توسط باران| |

ما فکـر میکنیـم بدتـرین درد ؛

از دسـت دادن ِ کسـیه که دوستـش داریم ! امـا ….

حقیقـت اینه که  از دست دادن ِ خــودمـون ، و از یــاد بردن ِ اینکه کـی هستیـم !

و چقدر ارزش داریم ….

گـاهی وقتــها خیلــی دردنــاک تـره … !!

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:25 توسط باران| |

همیشه رفتن "رسیدن" نیست

ولی برای "رسیدن" باید رفت

در بن بست هم راه آسمان باز است. . .

پرواز بیاموز. . .

 

نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1392برچسب:,ساعت 3:4 توسط باران| |

در انتظارت ،

ثانیه های تاریک فراق را برسپیدی چشم هایم دوختم

امّا چه بی رحمانه !

تیک تاک ساعت ؛

بر سرم پُتک می کوبید …

قلبم از ضربان ایستاد ؛

وقتی عقربه های ساعت ؛بر من دهن کجی کردند

و از رفتن نماندند!

و چه زود، دیر شد آمدنت!

نوشته شده در یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:14 توسط باران| |

وقـتــی بـهـ نبودنت فـکـر مـیـکـنـمـــ …

بی اخـتـیـآر لـبـخـنـد مـیـزنـمــ

نـمـیـدآنــی کـهـ ایـن لـبخـنـد ؛

تـلـخ تـریـن لـحـظـهـ ـی ِ زنـدگــی امــ رآ بـهـ تـصـویـر مـیـکـشـد ! .

 

نوشته شده در یک شنبه 5 اسفند 1392برچسب:,ساعت 22:57 توسط باران| |

ﺩﻟـﻢ ﮔﺮﻓﺘــﻪ ﺍﺳـﺖ ﯾــﺎ ﺩﻟـﮕﯿــﺮﻡ

ﯾـﺎ ﺷﺎﯾـﺪ ﻫـﻢ ﺩﻟـﻢ ﮔﯿـﺮ ﺍﺳـﺖ

ﻧﻤــﯽ ﺩﺍﻧــﻢ ﺍﺻـﻼً ﻫﯿــﭻ ﻭﻗـﺖ ﻓــﺮﻕ ﺑﯿــﻦ ﺍﯾﻨــﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﻬـﻤﯿــﺪﻡ

ﻓﻘـﻂ ﻣـﯽ ﺩﺍﻧـﻢ ﺩﻟـﻢ ﯾـﮏ ﺟـﻮﺭﯼ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ

ﺟــﻮﺭﯼ ﮐـﻪ ﻣﺜــﻞ ﻫﻤﯿــﺸـﻪ ﻧﯿــﺴـﺖ

ﺩﻟـﻢ ﮐـﻪ ﺍﯾﻨـﻄــﻮﺭ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ ،

ﻏﺼـﻪ ﻫـﺎﯼ ﺧــﻮﺩﻡ ﮐـﻪ ﻫـﯿﭻ ،

ﻏﺼـﻪ ﯼ ﻫﻤــﻪ ﯼ ﺩﻧﯿــﺎ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ ﻏﺼـﻪ ﯼ ﻣـﻦ

ﺑﻌــﺪ ﺩﻟــﻢ ﺑـﺪﺟــﻮﺭ ﻏﺮﻭﺏ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ

نوشته شده در شنبه 3 اسفند 1392برچسب:,ساعت 19:15 توسط باران| |

  در زندگی برای بعضیا از یک روز ،

از یک جا ،

از یک نفر به بعد

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست !

نه روزها ،

نه رنگ ها

و نه خیابان ها …

همه چیز میشوند دلتنگی !

 

نوشته شده در پنج شنبه 2 اسفند 1392برچسب:,ساعت 2:4 توسط باران| |

به بالشی که زیر سرمون میذاریم میشه دروغ گفت ؟

چی بگیم ؟

بگیم خواب بودیم و خواب بد دیدیم ؟

خر که نیست !

بالشه !

میفهمه !

نه بالش جان ، دلم براش تنگ شده بود !

نوشته شده در پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:,ساعت 1:41 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com