اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:16 توسط باران| |

دلـت را بتـکان ...

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

باز هم محکم تر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

حالا آرام تر،

آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است باید باشد، باید بماند ...

کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین چقدر تمیز شد...

دلت سبک شد؟

حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت،

همه چیز افتاد و حالا

و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"...

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:1 توسط باران| |

 دو دلم اول خط نام خدا بنویسم

یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود

با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست

به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزند ولی

خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد

باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین

قصه ی درد به امید دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست

پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس

پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می‌لرزد

که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار

این دو را باز همین طور جدا بنویسم

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست

باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد

فرق هم نیست چه نفرین چه دعا بنویسم

از نگاهت به رویم پنجره ای را بگشای

تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

عشق آن روز که این لوح وقلم دستم داد

گفت هر شب غزل چشم شما بنویسم

 

                              

نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:8 توسط باران| |

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

درآن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باورنکردم

ندیدم که قویی به صحرابمیرد

چو روزی زآغوش دریا برآمد

شبی هم درآغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش واکن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط باران| |

دیگر بزرگ شده ام

نه کیک شکلاتی خوشحالم می کند

نه عروسک کوکی

اما هنوز خاله بازی را دوست دارم

اصلاُ همه چیز از همین خاله بازی شروع شد

که من عاشق شدم

آه,

دنیای نا شناخته کودکی یادت به خیر

کاش یکبار دیگر نقش خاله را برایم بازی می کرد

و من را به عنوان میهمان پذیرا می شد

اما نه دیگر دیر شده خاله کودکی های من مادر شده

 

حالا برای فرزندانش نقش خاله را بازی می کند!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:10 توسط باران| |

به چه میخندی تـــــــــو؟

به مفهوم غم انگیز جدایــــــــــی؟

به چه چیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــز؟

به شکست دل من یا پیروزی خویــــــــــــــــش

؟ به چه میخنـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــدی؟

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کــــــــــــــــــــــــ ـــــــــرد ؟

یا به افسونگری حرفهایت که مرا سوخت و خاکستر کــــــــــــــــــــــرد ؟

به دل سادهی من میخندی که دگرتا ابد نیز به فکر خود نیســــــــــــــــــــت ؟

خنده دار است بخنــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــد ...

نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:36 توسط باران| |

  بس شنيدم داستان بي کسي

بس شنيدم قصه دلواپسي

قصه عشق از زبان هرکسي

گفته اند از ني حکايت ها بسي

حال بشنو از من اين افسانه را

داستان اين دل ديوانه را

چشمهايش بويي از نيرنگ داشت

دل دريغا سينه اي از سنگ داشت

با دلم انگار قصد جنگ داشت

گويي از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من ، عاشقم من

قصد هيچ انکار نيست

ليک با عاشق نشستن عار نيست

کار او آتش زدن، من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

من خريدن ناز، او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شديم

آتشي بوديم و خاکستر شديم

از غم اين عشق مردن باک نيست

خون دل هر لحظه خوردن باک نيست

آه، مي ترسم شبي رسوا شوم

بدتر از رسوايي ام تنها شوم

واي از اين صيد و آه از آن کمند

پيش رويم خنده پشتم پوزخند

بر چنين نا مهرباني دل مبند

دوستان گفتند و دل نشنيد پند

خانه اي ويران تر از ويرانه ام

من حقيقت نيستم افسانه ام

گرچه سوزد پر ولي پروانه ام

فاش مي گويم که من ديوانه ام

تا به کي آخر چنين ديوانگي

پيله گي بهتر از اين پروانگي

 

نوشته شده در دو شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:15 توسط باران| |

ميروم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه‌ي خويش

بخدا مي‌برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه‌ي خويش

مي‌بر م ، تا كه در آن نقطه‌ي دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه ي عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

مي‌برم تا زتو دورش سازم

ز تو، اي جلوه ي اميد محال

مي‌برم زنده به گورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله ميلرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو ، اي چشمه ي جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه‌ی شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله‌ي آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

ميروم ، خنده به لب، خونين دل

ميروم، از دل من دست بدار


نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط باران| |

یه روز بهم گفت: «می خوام باهات دوست باشم؛آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: «می خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: «می خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم 

چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه :

(من هنوز هم خیلی تنهام)

نوشته شده در دو شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:14 توسط باران| |

در شهر بودم

دیدم هر کس به دنبال چیزی می دود

یکی به دنبال پول

یکی به دنبال چهره دلکش

یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد

یکی به دنبال نان

یکی هم به به دنبال اتوبوسی !

اما دریغ هیچکس دنبال خدا نبود !!!

نوشته شده در دو شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:17 توسط باران| |

بعضی وقتا مجبوری

تو فضای بغضت بخندی

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی

شاکی بشی ولی شکایت نکنی

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری

خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری

خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی.

سکوت

            

نوشته شده در شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:53 توسط باران| |

ولی آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد

دیگر نه می شود تقلب کرد و نه میشود سر کسی را کلاه گذاشت.

آنروز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش ، از جلسه امتحان هم کوچکتر بود.

آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جز خوبها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات یادمان رفته باشد.

خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم

و بدانیم

دنیا چرک نویسی بیش نیست.

نوشته شده در شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:20 توسط باران| |

 بعضی از آدمها ،

پر از مفهوم اند.....

پر از حس های خوبند ......

پر از حرفهای نگفته اند.......

چه هستند ،

هستند

و چه نیستند ،

هستند.......

یادشان......

خاطرشان......

حس های خوبشان .......

آدمها بعضی هایشان ،

سکوتشان هم پر از حرف هست...!!!

پر از سکوتم

.........

...  ...  ...  ...

می بینی

ما ادم ها از دست هم پیر می شیم

نه به پای هم

...  ...  ...  ... 

از آدم ها بت نسازید،

این خیانت است،

هم به خودتان،

هم به خودشان،

خدایی می شوند که خدایی کردن نمی دانند،

و شما در آخر می شوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته

...  ...  ...  ...

 فاصــــله تان را با آدم هـــا رعــــایت کنــــید

ادم ها یــهو می زنن روی ترمــــز ؛

و اون وقت شمــــا مقصـــــری

...  ...  ...  ...

 

 

نوشته شده در شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط باران| |

خدایا

نگاهم رو به سمت تو

شبم آینه ی ماهه

دارم نزدیک تر می شم

یه کم تا آسمون راهه

به دستای نیاز من

نگاهی کن از اون بالا

من این آرامش محضو

 

به تو مدیونم این روزا

خدایا

دوستت دارم

واسه

هر چی که بخشیدی

همیشه

این تو هستی که

ازم حالم رو پرسیدی

بازم چشمامو می بندم

که خوبی هاتو بشمارم

نمی تونم فقط می گم

خدایا

دوستت دارم تو

دیدی من خطا کردم

دلم گم شد دعا کردم

کمک کن تا نفس مونده

 به آغوش تو برگردم

تو حتی از خودم بهتر

غریبی هامو می شناسی

نمی خوام چتر دنیارو

که تو بارون احساسی

خدایا دوستت دارم...

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:45 توسط باران| |

اگه وقتی می خنده خوشگل تر می شه

اگه صداش بی نظیره

اگه خوب شرایط ِ بحرانی رو کنترل می کنه

اگه بهتون آرامش میده

اگه می تونه غافلگیرتون کنه

اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه

اگه بهش می گید رفتم ،که نرو گفتنش رو بشنوید

اگه مهربونه

اگه ماهه

اگه خوبه

اگه دست هاشو دوست دارید

بهش بگید

دوستش دارید

خب....!

بهش بگید ...

تا دیر نشده ...!

که چه زود دیر میشود...!

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:35 توسط باران| |

بر سنگ قبر من بنوسيد خسته بود .

اهل زمين نبود.

نمازش شکسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد

پاک بود

چشمان او که دائما از اشک شسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد

اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه دسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد

کل عمر پشت دري که باز نمي شد مانده بود.

نوشته شده در جمعه 22 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط باران| |

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

شش حرف و چهار نقطه !

کلمه کوتاهیه .

اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !

تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!

تنهایی ،

چشم براه بودن ،

غم ؛

غصه ،

نا امیدی ،

شکنجه رو حی ،

دلتنگی ،

صبوری ،

اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛

افسردگی ،

پشیمونی،

بی خبری

و دلواپسی و .... !

برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد

و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد

تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد...

و قبل از همه ی اینها متنفرم از انتظار ...

از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

نوشته شده در جمعه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:57 توسط باران| |

 

همین دلتنگی های فصلی

همین دلشوره های بی خودی

همین لبخندهای گاهی به گاهی

همین چشم های خیس یواشکی

همین لجبازی های شبیه بچگی

همین بغض های بیقرار

همین دلهره های مشکوک

اصلا همین نوشته های خط خطی ؛

همه‌ی این ها عشق است

خود ِ خود ِ عشق است

سختش نکن!

عشق همین اتفاقات ساده است.

نوشته شده در پنج شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:9 توسط باران| |

احساس عجیبی دارم امشب ...

انگار دارم باور میکنم ...

باور میکنم پوچ شدنم را ...

افکارم به بن بست رسیده اند ...

زمان هم برای من مرده است ...

ته کشیدم ...

نیست شدم ...

کسی فریاد پوچ شدنم را می شنود ؟

مرگ خودم را لمس می کنم ...

همانطور که مرگ تمام افکارم را حس کردم ...

امشب را جشن می گیرم ...

شب مرگ کسی که فقط مرگ را می خواست

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:47 توسط باران| |

خـاطــره هــای لـعنــتــی چــرا ولــم نـمـــی کـنـیــــد !؟

مـِــثِ شناسنامه شدم که باطلم نمی کن ..

یه مهر باطل بزنید رو این شناسنامه برم ..

برای این یه دونه مهر یه عمره که منتظرم

من از صدای نفسام ، دیگه دارم خسته می شم ..

فقط یه پـرونده بودم ، که تا اَبــَـد بسته میـشم ...

خاطره های لعنتــی ولم کنین دارم میرم ..

شماها زندگی کنین من دیگه باید بمیـــرم.

نوشته شده در دو شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:48 توسط باران| |

نمی دونم چمه امشب؟

یه حال مبهمی دارم

یه عالم حرف نا گفته

به احساست بدهکارم

ولی می ترسم از گفتن

از اینکه دست من رو شه

ببین دستای خالیمو

یه دنیا بی کسی توشه

می ترسم وقتی فهمیدی

ازم دوری کنی ، رد شی

به این احساس چند ماهه

یه جورایی مردد شی

یکی هستش که می خوادت

بدون حد و اندازه

ببین داره غرورش رو

به این چند جمله می بازه

می خواد مال خودش باشی

نه تو رویا نه پنهونی

دیگه خسته شده از این

نگاه غیر قانونی

از این سر در گمی خسته ست

از این دوری بدش میاد

اون از سمت نگاه تو

یه حس مشترک می خواد

تموم خستگی هاتو

تو آغوش خودش در کن

ببین چیز زیادی

نیس فقط حرفاشو باور کن

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:54 توسط باران| |

نه خوب نیستم

دروغ میگویم

قلبم را خراشیده اند

روحم را

کسی به دندان گرفته میکشد

باور کنید

باور کنید

حال من اصلا خوب نیست

فقط رل یک از یاد برده را

بهتر از

از یاد رفته اش بازی میکنم...

                

نوشته شده در دو شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:16 توسط باران| |

يــــاد بِگيــر!

اگـــه کســـي بِهـــت گفـــت دوسِـتـــــــ دارَم لـُــزومـــا بـه ايــن مَعنــي نيستـــ کــه کَــس ديگـــه اي را دوسـتـــ ندارد

 

 

مهم نیــس دیگران پشـــت سرم چی میگن

مهم اینه که جرات ندارن تو روم اون حرفا رو بزنن ...!

 

 

دلخوش نباش از اینکه هرروز بایکی هستی

اینکه هرکسی می تونه باتو بودن رو تجربه کنه

اين نشان از بی ارزش بودن توست نه چیز دیگری.....!

 

 

گاه کوچکم میبینی و گاه بزرگ...

نه کوچکم و نه بزرگ .

خودت هستی که دور می شوی و نزدیک

نوشته شده در یک شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط باران| |

خیــره بـــِﮧ مَـــردُم ...

نِشـــــَســتـﮧ اَم ...

تنهـــ ـــاے تنهـــــــا ...

نَـﮧ کَسے حالَم رآ مے پُرسَــــد ...

نَــﮧ کَسے هَوآ یَـــ ـم رآ دآرد ...

عـیب نَدآرد ...

سآلـ ــهآسـت بــِـﮧ ایــن زِنــدِگـے ـ عــآدت کـ ــرده اَم ..!

نوشته شده در یک شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:3 توسط باران| |

برای عشق

برای عشق تمنا كن ولی خار نشو

برای عشق قبول كن ولی غرورت را از دست نده

برای عشق گريه كن ولی به كسی نگو

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببينه

برای عشق پيمان ببند ولی پيمان نشكن

برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگير

برای عشق وصال كن ولی فرار نكن

برای عشق زندگی كن ولی عاشقونه زندگی كن

برای عشق بمير ولی كسی رو نكش

برای عشق خودت باش ولی خوب باش

خودت باش ولی خوب باش...

نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:57 توسط باران| |

من تو را ای عشق از کف داده ام

هم خودم را هم تو را گم کرده ام

آن من عاشق ، من دیوانه را

من نمیدانم کجا گم کرده ام

من نشانی های خود را می دهم

یک نفر باید مرا پیدا کند

یک نفر باید که با طوفان عشق

برکه ي خشکیده را دریا کند

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:26 توسط باران| |

در دستهای تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود

کز من دریغ کردی ؟؟!!!

تنها تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب آواز مهربانی

تو با من در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید دست

ایثار سادگی است

افسوس

آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟؟

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:12 توسط باران| |

چه عشقها که در مسیر سرخوشی هامان لِه می شوند

چه خاطراتی که نامشان عاشقانه هاست

و خاک می خورند آن گوشه کنار تاریخ عاشقیمان..

تنها حکایتِ بی تفسیر دل است

که به قدرِ جاده ی عاشقیمان قد می کشد

بزرگ می شود

طپنده تر می شود

انگار تمام خامیِ کودکانه اش را می بخشد به روزگار

و دور از هیاهویِ زندگی

همین "دل"ِ قد کشیده ی بزرگ

کوچک می شود

تنگ می شود

آب می شود

و تمامش خلاصه می شود در یک قطره اشک

و می غلطد رویِ گونه ها

 جایی که عشق حک شده با مُهرِ لبهایش.

 

 

 

این شبــــهای بــــارانــــی غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی

بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی

به احســــاست قســــــم یــــک شب دلم می میرد از حسرت

و من آهسته می گویم : تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـی آیــــی .....

نوشته شده در شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط باران| |

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی

, موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه یه آدم عاشق ,

یه دیوونه ,

همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .

هیچ کس اونو نمی دید .

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن

فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .

از سکوت خوششون نمیومد .

اونم می زد

. غمناک می زد ,

شاد می زد ,

واسه دلش می زد ,

واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .

بدون انتها ,

وسیع و آروم .

یه لحظه چشاشو باز کرد 

در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .

یه دختر با یه مانتوی سفید

که درست روبروش کنار میز نشسته بود .

تنها نبود …

با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .

چشمای دختر عجیب تکونش داد …

یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید

 یادش رفت چی داره می زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .

احساس کرد همه چیش به هم ریخته .

دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .

سعی کرد به خودش مسلط باشه .

یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمی تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .

سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه …

فقط برای اون .

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .

و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .

یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد

و دور و برو نگاه کرد .

ولی اثری از دختر نبود .

نشست ,

غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .

چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .

….

شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد

دوباره اونو دید .

با همون مانتوی سفید با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .

و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

اون هیچ چی نمی خواست ..

فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .

دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .

شب های متوالی همین طور گذشت .

هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .

ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .

ولی این براش مهم نبود .

از شادی دختر لذت می برد .

و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد

و توی خودش فرو می رفت .

سه شب بود که اون نیومده بود .

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد …

احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید

و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .

اونشب دختر غمگین بود .

پسربا صدای بلند حرف می زد

و دختر آروم اشک می ریخت .

سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه …

دل توی دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .

ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .

نمی تونست گریه دختر رو ببینه .

چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت . …

همه چیشو از دست داده بود .

زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .

یه جور بغض بسته سخت

یه نوع احساسی که نمی شناخت

یه حس زیر پوستی داغ

تنشو می سوزوند .

قرار نبود که عاشق بشه …

عاشق کسی که نمی شناخت .

ولی شده بود …

بدجورم شده بود .

احساس گناه می کرد .

ولی چاره ای هم نداشت …

هر شب مثل شب قبل مثل شب اول …

فقط برای اون می زد . …

یک ماه ازش بی خبر بود .

یک ماه که براش یک سال گذشت .

هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .

چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .

و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعیف شده بود …

با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده …

آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود .

یه بار نه … برای همیشه .

اون شب …

بعد از یه ماه …

وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد

دختر با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .

بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .

دلش می خواست داد بزنه …

تو کجایی آخه .

دوباره نشست

سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه

و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .

و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .

نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون

و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .

یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند

و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد

و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .

- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید …

به خاطر ازدواج من و سامان ….

امکان داره ؟

صداش در نمی اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

یه نفس عمیق کشید

و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون مثل همیشه فقط برای اون زد

اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه

پلک هایی که با خودش عهد بست

برای همیشه بسته نگهشون داره

دختر می خندید پسر می خندید

و یک نفر

که هیچکس اونو نمی دید

آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی

بغض شکسته شو تو سینه رها می کرد.....

نوشته شده در شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط باران| |

کمی گیجم کمی منگم ، عجیب است / پریده بی جهت رنگم ، عجیب است

تو را دیدم همین یک ساعت پیش / برایت باز دلتنگم ، عجیب است

. . .

روی قلبی نوشته بودن شکستنی است مواظب باشین

ولی من روی قلبم نوشتم شکسته است

، راحت باشید

. . .

دوستت دارم ،

رازیست که ،

در میان حنجره ام دق میکن

د وقتی که نیستی

. . .

دوری از این دیده ،اما باز یادت میکنم / حرمت این آشنایی فرش راهت میکنم

در فراقت ، غم حصار خنده هایم را شکست / باز هم از انتهای دل صدایت میکنم

توکه با دیگرانت بود میلی / چرا یادت مرا بشکست خیلی ؟

مگر قصدت پریشانی ما بود / که عشق ما نشد مجنون و لیلی. . . ؟

. . .

یادم نرود که :

من تنها هستم ،

اما تنها من نیستم

. . .

چه تجارت ناشیانه ای بود آن همه نازی که من از تو خریدم

. . .

روزی می شود که برگ برنده ات دل می شود

اما تو دیگر حاکم نیستی

. . .

اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد

بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد

. . .

دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن

که من از آوارگی بی تو بدون میترسم

. . .

درود بر آدم های خوب ،

آنها که در اندیشه ی دیگران تصویر زیبا می نگارند

. . .

عشق یعنی وقتی هزار دلیل برای رفتن هست

هنوز دنبال یه بهونه‌ای که بمونی

. . .

چمن ها بی تو زیبایی ندارد / بهار و گل دلارایی ندارد

فریب کَس نخوردم جز تو ای یار / که دیگر کَس فریبایی ندارد

. . .

احساس تو طروات باران است / بر زخم شکوفه های گل درمان است

هروقت که در هوای تو میچرخم / انگار نفس کشیدنم آسان است

. . .

تو این “مـــَــن ها “ را از خودت “مــِـن‌ها” کن

من میـمیرم برای باقی مانده ات

. . .

تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

آن باد که آغشته به بوی نفس توست

از کوچه ما کاش گذر داشته باشد

. . .

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خراب آبادم

نیستم آدم اگر باز نگردم آنجا / زین جهت هست اگر باز کمی دلشادم

نوشته شده در شنبه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:54 توسط باران| |

نشانی ام عوض نشده !

هنوز در همین خانه ام ، فقط دیگر زندگی نمی کنم …

نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:22 توسط باران| |

. . . آرزو دارم شبی عاشق شوی. . .

. . . آرزو دارم بفهمی درد را . . .

. . . تلخی برخوردهای سرد را. . .

. . . میرسد روزی که بی من لحظه ها را سرکنی . . .

. . . میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی . . .

. . . میرسد روزی که شبها در کنار عکس من . . .

. . . نامه های کهنه ام را مو به مو ازبر کنی . . .

نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:15 توسط باران| |

قبل از اینکه به کسی که میدونی با احساس و ساده است بگی دوستت دارم

قبل از اینکه بهش محبت کنی

قبل از اینکه به خودت عادتش بدی

قبل از اینکه تنش رو به بغل بکشی

قبل از اینکه احساسش رو بیدار کنی

قبل از اینکه تنهاییش رو پُر کنی

قبل از اینکه عاشقش کنی

خوب فکرات رو بکن

با دلت یکی باش

از حرفت مطمئن باش

یه کم مـــرد باش

شاید با همین حرف تو همین رفتار تو

نوری ته دلش روشن شه

که خاموش کردنش به بهای خاموش شدنش باشه...

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:27 توسط باران| |

کسی از تو میرود و بعد تو دلت می‌خواهد از همه‌ی دنیا بروی …

 

 

 

بعضی ها بهتر است در حد یک آرزو بمانند …

برآورده شدنشان به بهای شکستن دلت تمام میشود !!!

 

 

میگن دنیا بی وفاست اما قدرشو بدانید …

من دنیای بی وفاتری هم داشتم !!!

 

 

بدترین درد انتظاره ! انتظاره حتی یک تماس …

 

 

 

شنیده بود که لذتی در گذشت هست …

از من گذشت و رفت …

لعنت به این واژه ها که مثل هم خوانده میشوند …

 

 

 

گاهی عشق همان چوب خداست بی صدا ولی‌ از دست عزیزت میخوری …

 

 

 

چه تلخ است:علاقه ای که عادت شود،

عادتی که باور شود!

باوری که خاطره شود…

و خاطره ای که درد شود …..

 

 

همین که فهمید غـــــــــــم دارم آتش گرفت . . .

به خودت نگیر رفیق !!!!! سیـــــــــــــ ــگارم را گفتم

 

 

گفت:اینقدر سیگار نکش میمیری. . .

گفتم:اگه نکشم میمیرم. . .

گفت:اگه بکشی با درد میمیری. . .

گفتم:اگه نکشم از درد میمیرم. . .

گفت:هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره. . .

گفتم:هوای صاف جلوی مرگو میگیره. . .

یه کم نگاهم کرد و گفت:بکش. . .

 

 

  شغلش این بود بیاید،

عاشق کند…

تنها بگذارد و برود…!

نامرد…

نمی‌دانم!

شاید ! مامور بود و‌ معذور..

 

 

و چقدر تازگی دارد برایم روزهایی که به امید آمدن کسی دلخوش نیستم و شبهایی که از نیامدنش دلگیر نمیشوم..

بی کسی هم علمی دارد..

 

 

عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..

امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!

و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!

و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست ..

و غمــت سـهم ِ مــن!

 

 

 

وقــتـی ازم مــی پـرسی که خوبـی و من میگم:

ای بد نیستم..

یعنی بدم !

خیلی هم بدم !!

پس نگو خدا رو شکر !

 

 

درد رو از هر طرف که بخونی میشه درد,

ولی درمان رو از آخر بخونی میشه نامرد!

یادت باشه برای دردت به هر درمانی تن ندی

 

 

 

وقتی کسی تصمیم می گیره بره حتی اگه نره، دیگه پیشت نیست….

نوشته شده در جمعه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 4:30 توسط باران| |

دلم تنگ است این شبها

یقین دارم که می دانی

صدای غربت من را

ز احساسم تو می خوانی

شدم از درد وتنهایی

گلی پژمرده و غمگین

ببار ای ابر پاییزی

که دردم را تو می دانی

میان دوزخ عشقت

پریشان و گرفتارم

چرا ای مرکب عشقم

چنین آهسته می رانی

تپشهای دل خستم

چه بی تاب و هراسانند

به من آخر بگو ای دل

چرا امشب پریشانی

دلم دریای خون است

و پر از امواج بی ساحل

درون سینه ام آری

تو آن موج هراسانی

هماره قلب بیمارم

به یاد تو شود روشن

چه فرقی می کند اما

تو که این را نمی دانی

                                                                          

نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:34 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com