اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

آدمی بوی مرگ را که می شنود

صمیمی می شود

بر بستر احتضار هر کسی "خودش" است .

وحشت مرگ او را چنان سراسیمه می سازد که مجال تظاهر نمی ماند

حادثه چنان بزرگ است که بزرگان همه کوچک می شوند.

 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:46 توسط باران| |

با تعصب به دوستانم گفتم

خرافات است......

بعد از چند ماه به حرفشان رسيدم....

آري...

چشم سبز ها خيانت را عجيب بلدند....

 

 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:45 توسط باران| |

می دانی ؟؟

وقتی ازم میپرسی خوبی؟

سکوت میکنم و میگم ای بدنیستم میگذره ...

بدون اصلا خوب نیستم

تظاهر به خوب بودن میکنم

آنقدر بدم که حتی خودمم نمیتونم خودمو دلداری بدم ...

درست مثل امروز ...

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:42 توسط باران| |

و براستی چقد سخت است

خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها

و تظاهر به خوشحالی در اوج غمگینی

و چه دشوار است گذراندن روزهای تنهاییو بی یاوری

در حالی که تظاهر میکنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد....

خیلی سخته...

 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:46 توسط باران| |

دوستاني هستند

كه ناخودآگاه از خودمان مي رنجانيم،

مثل ساعت هايي كه صبح دلسوزانه زنگ مي زنند

و در ميان خواب وبيداري بر سرشان مي كوبيم،

بعد مي فهميم كه خيلي دير شده.

 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:42 توسط باران| |

 یکی زود به ستوه می آید

زود می رنجد

زود می رود

زود بر می گردد …

یکی به ستوه نمی آید

نمی رنجد

دیر می رود

برنمی گردد !

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:42 توسط باران| |

خـــيلي از آدم هـــايـــي که دوســـت دارن با شـــما باشنــــــد ؛

از روي عـــلاقـــه به شـــمـــا نيـــســـت ،

صـــرفاً به خـــاطـــر اين که چشـــم ندارند شـــما را با کـــسِ ديگـــري ببـــينـــند !

آن زمـــانـــي که مطـــمــــــئن شــــــدند تـــنـــها هســـتيـــد

تنــــــهـــا يـــتان مي گـــذارنــــــد ... !!.

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:42 توسط باران| |

شــــــــک نکــــن …!

” آینــــده ای ” خواهـــم ساخت که ,

” گذشتــــه ام ” جلویــــش زانـُــــــو بزنــــد …!

قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم …!

برعـــــکــــس

کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,

آنـــقـــدر خوشبــ♥ـخت می کنــــم کـــــه ,

به هـــر روزی که جــای ” او ” نیـستـی به خودت ” لعنـــت ” بفـــرستـی…!

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:15 توسط باران| |

اگر دری میان ما بود ،

می کوفتم ،

درهم می کوفتم !

اگر میان ما دیواری بود ،

بالا می رفتم ،

پایین می آمدم ،

فرو می ریختم !

اگر کوه بود ،

دریا بود ،

پا می گذاشتم بر نقشه ی جهان

و نقشه ای دیگر می کشیدم !

اما میان ما هیچ نیست

هیچ

و تنها با هیچ هیچ کاری نمی شود کرد ! .

نوشته شده در شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 11:14 توسط باران| |

رد خـــآطـــره هــآ رآ نــَـگــیــر…!!!

بـِــه نـیـمـکـَتـــ هــآی پــوســـیده ای مـیـرِســی

کـِــه حــآفــظــهِ اش رآ دَر بـــآران از دَســت دآدِه اســـت…!!!

 

 

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 3:43 توسط باران| |

 همه چیز دست به دست هم می دهد

تا خاطرات زنده شوند :

سکوت اتاقم ،

تاریکی شب ،

تیک تیک ساعت ،

صدای باران ،

آهنگی قدیمی در فایلی قدیمی ،

پیامکی اشتباه …

و حتی صدای جاروی رفتگر !!!

 

نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:23 توسط باران| |

میخواهم عوض شوم …

چرا باید دلتنگ باشم ؟

تو باید دلتنگ شوی …

می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم ،

در دورترین نقطه …

دقت کن رسیدن به من آسان نیست !

اگر همتش را نداری آسیب به درخت نرسان ،

به همان سیب های کرم خورده روی زمین قانع باش !

(مخاطب خاص)

 

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 3:45 توسط باران| |

 در خیال و نظرم غیر اندوهی در دل ،

غیر نامی بزبان ،

جز خطوط کج و محو و گم و ناپیدایی ،

در رسوب روزان و شبان ، ….

لیک از این فاجعه ناباور

با غریوی که ز دیدار بناهنگامت ،

ریخت در خلوت خاموشی دهلیز فراموشی من،

در دل آینه ،

باز سایه میگیرد رنگ،

شبحی میکشد از پنجره سر ،

در اجاق خاموش

شعله ای میجهد از خاکستر ،

من در این بستر بیخوابی

راز نقش رویایی رخسار تو را میجویم ،

با همه شوق تو را میخواهم ،

زیر لب باز تو را میخوانم ،

دایم آهسته بنامت ،

ای مسیحا !

اینک !

مرده ای در دل تابوت تکان میخورد آرام آرام …

نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:46 توسط باران| |

رد خـــآطـــره هــآ رآ نــَـگــیــر…!!!

بـِــه نـیـمـکـَتـــ هــآی پــوســـیده ای مـیـرِســی

کـِــه حــآفــظــهِ اش رآ دَر بـــآران از دَســت دآدِه اســـت…!!!

 

 

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 3:43 توسط باران| |

 در خیال و نظرم غیر اندوهی در دل ،

غیر نامی بزبان ،

جز خطوط کج و محو و گم و ناپیدایی ،

در رسوب روزان و شبان ، ….

لیک از این فاجعه ناباور

با غریوی که ز دیدار بناهنگامت ،

ریخت در خلوت خاموشی دهلیز فراموشی من،

در دل آینه ،

باز سایه میگیرد رنگ،

شبحی میکشد از پنجره سر ،

در اجاق خاموش

شعله ای میجهد از خاکستر ،

من در این بستر بیخوابی

راز نقش رویایی رخسار تو را میجویم ،

با همه شوق تو را میخواهم ،

زیر لب باز تو را میخوانم ،

دایم آهسته بنامت ،

ای مسیحا !

اینک !

مرده ای در دل تابوت تکان میخورد آرام آرام …

نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:46 توسط باران| |

اونایی که بیشتر اذیتم کردن بیشتر گریه میکنن ...!!

اونایی که نخواستن من رو بالاخره میان دیدن جسدم ...!!

اونایی که حتی نیومدن تولدم زیر تابوتمومیگیرن ...!!

اونایی که جواب سلامم رو نمیدادن میان برا خدافظی ...!!

عجب روزیه اون روز حیف كه اون موقع خودم نیستم

نوشته شده در شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:11 توسط باران| |

مرا باور کن ...

همان طور که هستم...

رنگ خودم

! و مرا آن گونه بخواه که ترسیم شده ام ...

ساده ی ساده !

این دل کوچکم می شکند وقتی ...

از باورهای غلط جامه می بافی و به زور بر تنم می کنی

! آهسته فرو می ریزم ... با صدایی بلند ...!

نوشته شده در شنبه 6 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 8:9 توسط باران| |

شیـطان اندازه ی یک حبّـــه قند اســــت . . .

گاهی می افتـــد تـــوی فنجـــانِ دلِ مــــا . . .

حل مــی شود آرام آرام . . .

بی آنکـه اصلا ً ما بفهمیـم . . .

و روحمـان سـر می کشد آن را . . .

آن چای شیــریـن را . . .

شیـطان زهـرآگیــن ِدیــریــــن را . . .

آن وقـت او، خـون مـــی شـــود در خـــانه ی تن . . .

مـی چرخـد و مـــی گـردد و مـی مـانـد آنجـا . . .

او می شــــود مـن!!!

نوشته شده در شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:21 توسط باران| |

خــُ ــدآ جــ ــوטּ نتــ ــرسـ...(!)

نــﮧ بــﮧ گنــ ــآهـ میـُـفتــﮯ ،

نــﮧ بــﮧ جهنــــҐ میـــرﮮ....

منــ ــو تــ ــو بهــــҐ محـــرمیـــ.Ґ..

دستــ ــمــو بگیــ ـــر

نوشته شده در شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:15 توسط باران| |

ازت خسته ام و باز وابسته ام

نکو ما کجاییم که شب بین ماست

خودم هم نمیدونم اینجا کجاست

بیا با هوای دلم سر نکن

بهت راست میگم تو باور نکن

از این فاصله سهمَمُو کم نکن

بهت خیره میشم نگاهم نکن

نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:12 توسط باران| |

من چه ساده ام !

و از صداقت سرشار …!

اما…

دنیا پر از ریا و دروغ !

و مرا نیز اینگونه می خواهد …

امروز بر سادگی خود گریستم …

ویا نه …

خندیدم !

تلخ است حرف من زهر است

گفته های نسنجیده ام …

ولی ...

بنشین و سطر سطر مرا جستجو بکن

بار دگر مرا بخوان راستی!

چه زجر آور است فریادی که درون سینه ام حبس شده است …

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:38 توسط باران| |

دنیا همین آرامش محضه

تو بی قراری پا به پای من

من با تو آرومم همین لحظه

پایان این شب اتفاقی نیست

تو چشم من خورشید می تابه

باور نکن این حس طولانی

شیرینی رویای یه خوابه

ساعت به ساعت تندتر میشه

نبض من و تو با صدای هم

دنیا همین لحظه س همین ساعت

ما مثل سایه پا به پای هم

دنیا همین بی دست و پایی هاس

این شرم با تو گفت و گو کردن

این تا همیشه اضطراب تو

این تا ابد دلشوره های من

دنیا همین گوشه س همین ساعت

دنیا یه آینه س روبروی من

حسی صمیمی تو نگاه تو

حرفی شکسته تو گلوی من

نوشته شده در شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:19 توسط باران| |

وقتی جهان از رشه ی جهنم

آدم از عدم

سمی از یاس می آید

وقتی تفاوت ساده در حرف کفتار را به کفتر تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها

و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست

نان را از هر طرف که بخوانی نان است

نوشته شده در شنبه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:34 توسط باران| |

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

نوشته شده در جمعه 17 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 4:15 توسط باران| |

دیر گاهیست که تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است

بازهم قسمت غم ها شده ام

دگر آیینه ز من بی خبر است

که اسیر شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم

همدم سردی یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید

تا نبینم که چه تنها شده ام....

نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 3:12 توسط باران| |

شهر من اینجا نیست !

اینجا…

آدم که نه!

آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!

و جالب تر !

اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکند

تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا…

همه قار قار چهلمین کلاغ را دوست می دارند!

و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا…

سبدهاشان پر است از تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!

من به دنبال دیارم هستم,

شهر من اینجا نیست…

شهر من گم شده است‏‏!

نوشته شده در پنج شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:50 توسط باران| |

تــاب تــاب عبـاســـی خـــــدا مــنُ نـنـــدازی

می خـوام پنـاهــم بـاشــی تــا آخـــر ایــن بــــازی

خــــدایِ دلتنگـــییــام خــــدایِ مـهـــربـونـــــم

تـو حـرفــامــو می شنـــوی بـَـــد کـردم و مـی دونــــم

تــو دستــامـو می گیــری هنـــوز دلــم روشنــــه

هنــــوز نبــضِ تـرانــم بــه خـاطـرت می زنـــه

هنــــوز هــوامـــو داری بـه داد مـــن مـی رســی

قشنـــگ تـریــن آرامـــش جـــز تـــو نــــدارم کســی

نوشته شده در پنج شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:57 توسط باران| |

. . .انـבوه ڪہ از حـב بـگذرב. . .

جايش را مـیـבهـב بــہ يــڪـ بـے اعتنــايــےمــزمــלּ. . .

. . . בيگر مهم نـيـسـتــ بـوבלּ يا نـبــوבלּ. . .

. . . בوستــ בاشـتــלּ يا نـבاشتـלּ . . .

. . . בيگر حـسـے تـو را بـــہ احسـاس ڪـرבלּ نمــے ڪـشــانــב . . .

. . . בر آלּ لحظـہ فـقــط בر سڪـوتـــ غــرق مـیـشــوے و فـقـط نـگاه مـيـڪـنـے نـگاه !!!

نوشته شده در پنج شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:19 توسط باران| |

من اینجا بس دلم تنگ است...

و هر سازی که می بینم بد آه نگ است ...

بیا ره توشه برداریم ...

قدم در راه بی برگشت بگذاریم ...

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟؟

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:18 توسط باران| |

یک بار ،

یک بار و فقط یک بار

می توان عاشق شد …

عاشق زن ،

عاشق مرد ،

عاشق اندیشه ،

عاشق وطن ،

عاشق خدا ،

عاشق عشق …

یک بار و فقط یک بار …

بار دوم دیگر خبری از جنس اصل نیست !

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 22:15 توسط باران| |

. اولین روز بارانی را به خاطر داری ؟؟؟

غافلگیر شدیم ،

چتر نداشتیم ،

خندیدیم ،

دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم !

دومین روز بارانی چطور ؟؟؟

پیش بینی اش را کرده بودی ،

چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم ؛

سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود !

و سومین روز چطور ؟؟؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری ،

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد !

و چند روز پیش را چطور ؟؟؟

به خاطر داری که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر راه برویم !

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:28 توسط باران| |

 

 

دلتنگم

نه برای کسی

از بی کسی …

خسته ام

نه از تکاپو از در به دری …

نه دوستی

، نه یادی ،

نه خاطره ی شیرینی !

تنهایم

تنهاتر از آن سنگ کنار

جاده اما مشتاقم ،

مشتاق دیدار آنکس که صادقانه یادم کند

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:16 توسط باران| |

بدترین درد این نیست به اونی که دوستش داری نرسی

بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزنه

بدترین درد اینم نیست که عاشق یکی باشی و اونم ندونه

میدونی بدترین درد جیه ؟

بدترین درد اینه که یکی بمیره بعد بفهمی دوستت داشته.

این بدترین درد من بود.

نوشته شده در چهار شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:40 توسط باران| |

یک پیاده رو تقریبا خلوت :

یک مرد ،

یک زن ،

یک زوج ؛

خوشبختیشان پای خودشان !

یک مرد ،

یک مرد ،

یک شراکت ؛

سود و ضرررش پای خودشان !

یک زن ،

یک زن ،

یک رفاقت ؛

معرفت و اعتمادشان پای خودشان !

و انتهای پیاده رو …

یک من ،

یک تنهایی ،

یک رنج ؛

        آخر و عاقبتش پای تو

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 2:8 توسط باران| |

نبود ...

پيدا شد ...

آشنا شد ...

دوست شد ...

 مهر شد ...

گرم شد...

عشق شد ...

يار شد ...

تار شد ...

بد شد...

رد شد ...

سرد شد...

غم شد...

بغض شد ...

اشك شد ...

آه شد ...

دور شد ...

گم شد...

تمام شد...

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 23:18 توسط باران| |

نامم را پاک کردی ،

یادم را چه می کنی؟!

یادم را پاک کنی ، عشقم را چه می کنی؟!…

اصلا همه را پاک کن …

هر آنچه از من داری…

از من که چیزی کم نمی شود……

فقط بگو با وجدانت چه می کنی؟!

شاید…؟!

نکند آن را هم پاک کرده ای ؟!!!

نـــــــــــــــــــــــــه!!

شدنی نیست…!

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:40 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com