اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

چگونه استـــ حال من…

با غمـــ ها می سازمــــ…

باکنایه ها می سوزمــــــــــ…

به آدم هایی که مرا شکستند لبخند می زنمـــــــــ…

لبخندی تـــلخـــــــ….

خــــــــــداونــــــــــــــــــــدا…

می شود بگویی کجای این دنیـــــــــــــا جای من استــــــــ…

از تــــــــــــــو و دنـــیایی که آفـــــــــــریدی فقط در اعماق زمینـــــ اندازه یه قـــــــبر فقط یک قبـــــــــــــــر…

در دور تـــــــــــرین نقطه جــــــهانــــ می خــــــــــــواهمـــــــــ خــــــــدایـــــا خــــــسته ام خــــــستهـــــــ…

نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:19 توسط باران| |

گآهی دِلــَت نــِمیخوآهــَد . . .

دیــروز رآ بِه یآد بــیآوَری . . .

اَنگــیزه ای بــَرایِ فــَردآ هـَم نــَدآری . . .!!

وَ حآل هــَم کِه . . .

گآهی فــَقــَط دِلــَت میخوآهــَد . . .

زآنوهایــَت را تــَنگ دَر آغوش بــِگیری . . .

وَ گوشــِه ای اَز گوشــِه تــَرین گوشـِه ای کِه می شــِنآسی . . .

گریـــه کنی

نوشته شده در پنج شنبه 25 مرداد 1392برچسب:,ساعت 11:32 توسط باران| |

دلم هوای خودم را کرده است

ایــن روزهـــا بیشــتر از هــر زمــانی دوسـت دارم خــودم باشــم !!

دیگــر نـه حــرص بدســت آوردن را دارم

و نه هـــراس از دســت دادن را ..

هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــاطــر خــودم بخواهــد

دلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت ..

همین

نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:19 توسط باران| |

همیشه هم قافیه بوده اند،

“ســ ـ ـیب” و “فریـ ـ ـب”!

همانند سیبی که آدم و حوا را فریب داد

و حالـــا هم با هم میگوییم “سیــــــــ ــب”

و دوربین های عکاسی را فریب میدهیمـــ

تا پنهان کنیم اندوهمان را پشت این لبخند مصنوعی… .

نوشته شده در پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:3 توسط باران| |

باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ،

آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛

هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد

بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را …

روزی که دروغ میگوید ،

روزی که دیگر دوستم ندارد ،

روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد

و روزی که عاشق دیگری می شود

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:32 توسط باران| |

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ میشود

گاهی دلم برای پاکی های کودکانه ی قلبم میگیرد

گاهی آرزو میکنم ای کاش دلی نبود

تا تنگ شود

تا خسته شود

تا بشکند …

نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:0 توسط باران| |

اصـــــلا به روی خـــودم هـــــم نمے آورم که نیـــستی

هـــــر روز صبـــــح شـــماره ات را مےگـــیرم

زنـــــی می گوید:

دســتگــاه مشـــترک …

حرفــــش را قــطــع مےکنم

صدایـــت چرا انقـــدر عـــوض شـــده عزیـــزم؟

خوبی؟

ســــرما که نخورده ای؟

مے دانی دلـــم چقـــدر بـــرایـــت تنـــگ شـــده است؟

چنـــد ثانیــه ای ســـکوت مے کنم

من هـم خـــوبم

مزاحــمت نمے شوم

اصـــلا به روی خـــودم هـــم نمے آورم کـه نیــســتی !

نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:4 توسط باران| |

همیشـــه نمـــے شود خود را زد به بـــے خیـــالـــے و گفــــت :

تنهــــا آمده ام ؛ تنهـــا مـــیروم …

یڪــ وقـــت هــایـــے !

شایـــد حتـــــے براے ساعتـــے یا دقیــقه اے ؛

ڪــم مــی آورے …

دل وامانـــده ات یــڪــ نفـــر را مـــــے خواهــد !

ڪـــــﮧ تـــابینهـــــ ـایـــتـــ عاشقانهـ دوستـــَش دارے … !!

نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:4 توسط باران| |

میان این همه مفاهیم پیچیده ریاضی

تنها حکایت اعداد فرد را خوب آموخته بود

” فرد ”

آن یک نفر است که وقتی زوج ها با هم میروند،

او باید یک تنه جور تنهایی اش را بکشد … 

 

نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:1 توسط باران| |

اسم های مجــازی

تصویر های مجــــازی

مشخصات مجــــازی

و در بین این همه چیزهای مجازی

تنـــها یک چیز حقیقت دارد

تنـــهایی ::من و تو ::

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:4 توسط باران| |

. لبهایم که تشنه و دلتنگ می شوند

باران را می بوسم

من این جا زیر بارانم،

وقتی که بسیار از تو دورم

و تو را می خواهم

باران را می بوسم؛

او تو را قطره قطره در من فرو می ریزد

خاطرت باشد ؛

ما هر دو زیر یک آسمان زندگی می کنیم

در دو سوی باران ها

من به تو و بوسه و باران ایمان دارم

و قاصدک ها به تو خواهند گفت که دوستت دارم !

زندگی شاید همین فاصلۀ خیس ِ بارانیست

که تو را به من پیوند می زند . . .

نوشته شده در چهار شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:43 توسط باران| |

. خدایا خسته ام!

از غریبــه بــودن بیــن ِ این آدمـ ها

از بـے کسـے

از ایـــن کـه از جنـس ِ آدمـ های اطرافــم نیستــم

از اینکه همه تا میفهمــن از خودشــون نیستــم رفتارشــون باهامـ عوض میشـه

خدایــا!

تو بـا مــن باش..

نوشته شده در چهار شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:57 توسط باران| |

دلگیرم از دنیآ و روزگآرش

از بی کسی هآ و سکوت هآ!

این منم که اینگونه خسته ام

منی که همیشه خوب بودم و خندآن

منی که خنده هآیم مثآلی بود به مثآل ضرب المثل!

نمی توآنی بفهمی

و البته عجیب هم نیست برآیم!

چون

“تـو”

 “من”

نیستی!

پس لطفا قضآوتم نکن…

نوشته شده در چهار شنبه 20 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:40 توسط باران| |

دلـم عـجیبــــــــ تـنگــــــ شُــــــده

بـَرای تمام لحظــــــــه هـآیـــــــــــــــی که

دلـتـــــــــــــــ عـَجیبــــــــــــــــــ بـَرایـَم تنگـــــــــــــــــ مــــــی شُد

نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 11:57 توسط باران| |

خنده ام میگیرد ....

وقتی پس از مدت ها بی خبری ...

بی آنکه یک بار سراغی از من بگیری میگویی:

دلم برات تنگ شده

یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی دلتنگی را نمی فهمی

دلتنگی ات ارزانی خودت ...!!!!

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:28 توسط باران| |

کـاش به خودمان قــول بدهیــم وقتی عاشق شویــم که

” آماده ایم “

نــه وقتی کــه

” تنهــائیـم” 

نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 17:17 توسط باران| |

تقصیــــر از مــــن استـــــــــــ ...

آن زمـــان کــــه گفتــــــــی ..

. قـــــــــول بــــــده همیشــــه کنـــــارم بمــــانـــــی ...

یــادم رفتـــــــ بپــــــرســـــــم ...

کنــار خودتــــــــــــ یا خاطـــــره هایتـــــــــــ ...

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:46 توسط باران| |

دَســــتــــ هــــایــَـــم خــالـــی اَنـــد …

جـایِ خــالــی دَســــتـِـــ تــو را هــــیـــــچ کــَــســ بــَــرایــَــم پــُــرنــمـــی کــــنــد …

راســــتــــ مــــی گـــُـفــتــــ شـــــامــــلو:

” دَســـــتـــِـــ خـالـی را بـایــَـــد بــَـــر ســَـر کــــوبــیـــد ” .

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 2:45 توسط باران| |

 “زندگی” بـه من آموخــــــت . . .

آدمهآ نـه ” دروغ ” می گویند

نه زیر ” حرفشــــان ” می زنند .

اگر ” چیــــــزی ” می گویند . . .

صرفا ” احساسشان ” درهمان لحظه سـت

نبـایـد رویش ” حســــــــآب ” کرد

 

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:46 توسط باران| |

تنها معمای بزرگــ زندگی ام

که  هنوز حـــَـــل نشده این است که ….

چه شد اینطور دلباخته ات شدم ؟!

آن هم کسی مثل من !

که از کنار عشق رد هم نمیشد...

 

نوشته شده در سه شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:46 توسط باران| |

مي روي بعد تو پاي سفرم مي شكند

مهره به مهره تمام كمرم مي شكند

مرگ مي آيد و در آينه ها مي بينم

زندگي مثل پلي پشت سرم مي شكند

چار ديوار اتاق از تو و عكست خالي ست

يك به يك خاطره ها دور و برم مي شكند

هيچ كس مثل تو در سينه ي خود سنگ نداشت

بعد از اين هرچه كه من دل ببرم مي شكند

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:20 توسط باران| |

خوبم

::از حالم نپرس::

 

ملالی نیست

گاهی خاطره ها هجوم می آورند............

اما من سخت مقاوم ام،

خیلی که دلم بگیرد......

گریه میــــــــکنم!

 

نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:58 توسط باران| |

ما گول خوردیم

وقتی گفتند

“سلام سلامتی می آورد”

؛ ما از همان روز که به عشق گفتیم

“سلام”

تا به امروز تب کرده ایم !

چه سلامی ؟

چه علیکی ؟

ما جوابی هم از عشق نگرفتیم …

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:20 توسط باران| |

دنـــــیـــــــا :

بازی هایت را سرم درآوردی

گرفتنی ها را گرفتی

دادنی ها را ندادی

حسرت ها را کاشتی

زخم ها را زدی

دیگر بس است

چون چیزی نمانده ،

بگذار بخوابم …

محتاج یک خواب بی بیداریم !

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:14 توسط باران| |

گریه آخر شب هایم انگار کافی نبود …

این روزها

به یاد صبح بخیر گفتن هایت اول صبح ها هم گریه میکنم....

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:10 توسط باران| |

کوچه هاییست که با تو …

سفر هاییست که با تو …

روزهایست که با تو …

شبهاییست که با تو …

عاشقانه هاییست که با تو …

نگشته ام

نرفته ام

سر نکرده ام

آرام نیافته ام

نگفته ام

می بینی چقدر با تو کار دارم ؟

زودتر بیا !

نوشته شده در سه شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:17 توسط باران| |

سکوت میکنم

نه به احترام آنان که از فریادم خسته شدند !

نه برای آنانی که به دنبال سکوتم هستند !

نه برای دل او که میخواهد با سکوتم مرا بشکند !

و نه برای بودنی تکراری

سکوت میکنم …

چون صدای تو را در سکوت می شنوم ،

تو که تمام دنیای پر از فریادم را به یکباره خاموش کردی

و به من سکوت را هدیه دادی …

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:21 توسط باران| |

گاهی که خیلی غمگین میشوم گریه نمیکنم

فقط لبخندی کش دار و تلخ به گذر زمان و مختصات مکان حواله میدهم

و بی مهابا پاهایم را تکان میدهم

و خیره به دیوار سفید همیشگیِ روبه رویم میشوم

و پوست لبم را می کنم تا خون بیاید

و موهایم را دور انگشتانم حلقه میکنم

و کنج اتاق می شود خلوتگاهم !

گاهی که خیلی غمگین میشوم

خودم را نوازش می کنم در اوج تنهایی

و خود را در آغوشِ خود رها میکنم ،

دستانم را لمس میکنم تا بدانم که هستم و فراموش نشده ام ،

نمرده ام !

گاهی که خیلی غمگین میشوم مدتها خود را در آینه مینگرم !

امروز از آن گاهی هاست … 

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:28 توسط باران| |

حرفها سه دسته اند :

دسته اول : گفتنی ها

دسته دوم : نوشتنی ها

و دسته سوم : قورت دادنی ها

دو تای اول سبکت می کنند ،

سومی سنگینت …

نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,ساعت 21:21 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com