اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

حکــــــــــــایت من…

حکایت کسی بود

که عاشق دریا بود

اما قایقـــــــــــــــی نداشت…

دلباخته سفر بود

اما همسفـــــــــــــر نداشت…

حکایت کسی بود

که زجر کشید

ما ضجــــــــــــه نزد…

زخم داشت

اما ننالیــــــــــــــد…

گریه کرد

اما اشک نریخــــــــــــت…

حکایت من حکایت کسی بود

کــــــــــــــه…

پر از فریاد بود

اما سکوت کرد

تا همه ی صداها را بشنــــــــــــود…

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:16 توسط باران| |

رسم زندگي اين است

روزي کسي را دوست داري

و روز بعد تنهايي

به همين سادگي !

او رفته است

و همه چيز تمام شده

مثل يک مهماني که به آخر مي رسد

و تو به حال خود رها مي شوي

.................

چرا غمگيني ؟

اين رسم زندگيست

پس تنها آواز بخوان...!!!

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:15 توسط باران| |

پشت کاجستان برف

برف، یک دسته کلاغ

جاده یعنی غربت

باد، آواز، مسافر،

و کمی میل به خواب

شاخ پیچک و رسیدن و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه ی خیس.

مینویسم، و فضا مینویسم،

و دو دیوار، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است

یک نفر میبافد

یک نفر میشمرد

یک نفر میخواند

زندگی یعنی:

یک سار پرید

از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی ها کم نیست:

مثلا این خورشید……….

نوشته شده در جمعه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط باران| |

زندگی:

من فرصتی مغتنم برای بودنم،

تو اژدهایی برای بلعیدن…

مرگ:

من آغازی به آرامش ابدیم،

تو آغازی به آلام دنیوی…

زندگی:

من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام،

تو جابری و جایی برای این لحظه نداری…

مرگ:

تو تحمیل نا خواسته ی گریبان گیر بشریتی،

من منتخب آنها هستم برای رهایی از تو…

زندگی:

توفاجعه انفصال عاشق و معشوقی،

من فرصتی دوباره برای باهم بودنشان…

مرگ:

تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن،

من راه نجاتی برای گریز از این وادی…

زندگی:

تو اشک مادر داغ دیده ای،

من اشک شوق دیدار فرزندمفقود الاثر…

مرگ:

تو تولد کودک نامشروع و بی خانمانی،

من گربزی برای رهایی از این مخمصه…

زندگی:

من لبخند زیبای یک نو مادرم،

توخلوت تنهایی یک زوج عاشق…

مرگ:

من پایان ناله های یک پیرمرد زمین گیرم،

تو اصراری برای زجر کشیدن او…

زندگی:

من باعث یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام

،تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق…

مرگ:

تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری،

من تیر خلاصی از این عذاب…

زندگی:

من عفو یک پدر داغ دیده ام

،تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن…

مرگ:

من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم،

تو جزای جرم زندگی بدون او…

زندگی:

من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام،

تو خلوت سرد تنهایی…

مرگ:

من فرصت گرم انتقامم،

توانتظار بیهوده یک مادر ناباور…

زندگی:

من نقطه اوج عروج یک انسانم،

تونزول او به پست ترین جای ممکن!

نمیدانم…

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد…

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت…

وبسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد…

سوتکی به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

که دم گرم خودش را…

یکریزو پی در پی در آن سخت بفشارد…

و بدین سان بشکند…

سکوت مرگ بارم را…

میخواهم از تاریکی و تنهایی خانه ای بسازم…

خانه ای که هیچ نوری حتی برای لحظه ای بر آن نتابیده باشد…

سیاهی دیوارهایش را با غمهایم تزیین میکنم…

پنجره هایی چون قفس میسازم که زندانی تنگ و تاریک را برایم به ارمغان بیاورد…

راهی نیست چون زندگی اینگونه است…

و فرار از آن بیهوده است…

گرگ های دنیای من دیگر افسرده اند…

وپر رمق برای شکار هیچ گوسفندی دیگر نمی دوند…

به گله میروند تا فقط به نی چوپان دل بسپارند…

و اشک بریزند…!!!

چشمانش پر از اشک بود،

به من نگاه کردو گفت:

مرا دوست داری؟؟؟؟

به چشمانش خیره شدم،

قطره های اشک را از چشمانش زدودم

و خداحافظی کردم…

روزی دیگر که او را دیدم،

آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت

و سرش را روی سینه ام گذاشت

و گفت:

اگر مرا دوست داری امروز بگو!…

ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود،

به دیدارش رفتم و کنارش نشستم

و او را نگاه کردم

و گفت:

بگو دوستم داری…!

میترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم،

ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی!!

وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود،

وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم،

تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…

امروز روز مرگ من است،

مرگ احساسم،

مرگ عاطفه هایم…

امروز او میرود و مرا با یک دنیا غم بر جا میگذارد…

او میرود بی آنکه بداند به حد پرستش…

دوستش دارم.....

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:2 توسط باران| |

گــــفته باشــــم !.!.!

مـــن درد مــــــــی کــشــم ؛

تــــو امــــا ….

چشم هـــــایت را ببنـــــــد !

سخت است بـدانـــــم می بینی ،

و بی خیــــــــــال‏‏‏↳‏

شهر من اینجا نیست !

اینجا…

آدم که نه!

آدمک هایش ,

همه ناجور رنگ بی رنگی اند!

و جالب تر !

اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکند تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا…

همه قار قار چهلمین کلاغ را دوست می دارند!

و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا…

سبدهاشان پر است از تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!

من به دنبال دیارم هستم,

شهر من اینجا نیست…

شهر من گم شده است‏‏...!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:56 توسط باران| |

گاهی وقتا تو رابطه ها

نیازی نیست طرفت بهت بگه برو…

همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره…

همین که نپرسه چجوری روزاتو به شب میرسونی…

همین که کارو زندگی رو بهونه میکنه…

همین که لابلای حرفاش دوستت دارم نباشه…

همین که حضور دیگران تو زندگیش پر رنگ تر از تو باشه…

هزار بار سنگین تر تر کلمه ی برو برات معنی پیدا میکنه…

پس برو قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...

…برو…

نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:54 توسط باران| |

همه ى قراردادها را که روى کاغذ بى جان نمى نویسند ،

بعضى از عهدها را روى قلبها مینویسیم …

حواست به این عهدهاى غیرکاغذى باشد …

شکستن شان یک آدم را میشکند ! . .

 

 

 

 

 

به من در کودکی بارها آموخته اند

که همه آدم ها می‌‌میرند

ولی‌ کسی‌ به من هیچگاه نیاموخت

که همه آدم‌ها زندگی‌ نمی‌‌کنند

و کسی‌ به من نیاموخت

که هر تولدی آغاز هر زندگی‌ نیست

همانطوری که هر مرگی پایان هر زندگی‌‌ نمی‌ باشد . !!!!

 

 

 

 

 

پدر آمد از راه ....!

دست هایش خالی

کودکان چشم به دستان پدر …

سفره خالی را پدر از پنجره بیرون انداخت !

سفره قلبش را بار دیگر گسترد !

بچه ها آن شب هم ،

مثل دیگر شبها...

یک شکم سیر محبت خوردند .

 

 

 

 

 

یک بار ،

یک بار و فقط یک بار می توان عاشق شد …

عاشق زن ،

عاشق مرد ،

عاشق اندیشه ،

عاشق وطن ،

عاشق خدا ،

عاشق عشق …

یک بار

و فقط یک بار …

بار دوم دیگر خبری از جنس اصل نیست . !

 

 

 

 

 

از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی،

پیر میشی …

از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی ،

میبُری …

از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی ،

زیادی ای!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:8 توسط باران| |

مرد از زن خیلی تنهاتره !

مرد لاک به ناخوناش نمیزنه

که هروقت دلش یه جوری شد دستشو باز کنه

و ناخوناشو نگاه کنه

و ته دلش از خودش خوشش بیاد !

مرد موهاش بلند نیست

که توی بی کسی کوتاهش کنه

و اینجوری لج کنه با همه دنیا !

مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت

زنگ بزنه به دوستش

و گریه کنه و خالی بشه !

مرد حتی درداشو اشک که نه ،

یه اخمِ خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش !

یه وقتایی ،

یه جاهایی ،

به یه کسایی باید گفت :

“میم … مثلِ مرد !” .

نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:9 توسط باران| |

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 2:35 توسط باران| |

دیدی ؟؟

رو پاکت سیگار مینویسن :

“دخانیات ، عامل اصلی سرطان و برای سلامتی زیان اور است ؟

کاش...

یکی هم روی کارت پستالهای عاشقونه ی ما مینوشت :

“عشق ،عامل اصلی تنهایی و برای قلب ضرر دارد !”

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط باران| |

امروز معلم عشقم گفت:

دو خط موازی هیچوقت بهم نمیرسن

مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند …

گفتم:

من که خودم را شکستم

پس چرا به او نرسیدم ؟؟؟

لبخند تلخی زد

و گفت:

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته شده باشد !!!

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:14 توسط باران| |

امروز معلم عشقم گفت:

دو خط موازی هیچوقت بهم نمیرسن

مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند …

گفتم:

من که خودم را شکستم

پس چرا به او نرسیدم ؟؟؟

لبخند تلخی زد

و گفت:

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته شده باشد !!!

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:10 توسط باران| |

حکایت رفاقت من و تو ،

حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ نوشیدم

که با هر جرعه بسیار اندیشیدم

که این طعم را دوست دارم یا نه ؟

و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن

که انتظار تمام شدنش را نداشتم

و تمام که شد

فهمیدم باز هم قهوه می خواهم

حتی

تلخ

تلخ

تلخ

!!!

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:11 توسط باران| |

كاش می دانستی

من سکوتم حرف است

حرف هایم حرف است

خنده هایم، خنده هایم حرف است

کاش می دانستی

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم

کاش می دانستی

کاش می فهمیدی

کاش و صد کاش نمی ترسیدی

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند

من کمی زودتر از خیلی دیر

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد

تو نترس

سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد

کاش می دانستی

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت

در زمانی که برای غربت سینه دلسوزی نیست

تازه خواهی فهمید

مثل من عاشق شيداي شب افروزی نیست

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:58 توسط باران| |

شب، امشب نیز -

شب افسرده ی زندان

شب ِ طولانی پاییز -

چو شبهای دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز

همه خوابیده اند  آسوده و بی غم

و من خوابم نمی آید

نمی گیرد دلم آرام

درین تاریک بی روزن

مگر پیغام دارد با شما ، پیغام

شما را این نه دشنام است ، نه نفرین همین

می پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگها سنگین

چگونه می توان خوابید،

با این ضجه ی دیوار با دیوار ؟

الا یا سنگهای خاره ی کر ،

با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین ؟

نمی دانم شما دانید این ، یا نی ؟

درین همسایه جغدی هست و ویرانی -

چه ویرانی !

کهن تر یادگار از دورتر اعصار -

که می آید ازو هر شب ، صداهای پریشانی - " ...

جوانمردا!

جوانمردا!

چنین بی اعتنا مگذر

ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند

بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست

اگر اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا!

بیا بنگر، بیا بنگر به آیین ِ جوانمردان ،

و گرنه همچو همدردان گریبان پاره کن ، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر

بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده ام ، دستم نمی گیرند

دریغا!

حسرتا !

دردا !

جوانمردا!

جوانمردا ...."

مدان این جغد ، نالان ورد می گیرد بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست

چنین می گوید و می گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست ، پنداری

چُگور سالخوردِ اندُهان را گوش می مالد که راه ِ نوحه را دیگر کند ، آنگاه

به نجوایی ، همه دلتنگی و اندوه، می نالد : " ...

زمین پر غم ، هوا پر غم غم است و غم همه عالم

به سر هر دم رو می ریزد دم از سالیان آوار غم ِ عالم

برای یک دل ِ تنها به تو سوگند بسیار است ای غم ، راستی بسیار .... "

الا یا سنگهای خاره ی کر ، با گریبانهای زُنّاری به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار

نمی دانم شما آیا نمی دانید ؟

درین همسایه جغدی هست ، و ویرانی - درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک -

که می گویند روزی ، روزگاری خانه ای بوده ست ، یا باغی ولی امروز

( به باز آورده ی جوپان ِ بد ماند ) چنان چون گوسفندی ، که ش دَرَد گرگی ،

ازو مانده همین داغی .

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

الا یا سنگهای ِ خاره کر ، با گریبانهای زناری

نمی دانم کدامین چاره باید کرد ؟

نمی دانم که چون من یا شما آیا گریبان پاره باید کرد ،

یا دل را ز سنگ خاره باید کرد ؟

نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:28 توسط باران| |

ديگر اكنون ديري و دوري ست

كاين پريشان مرد

اين پريشان پريشانگرد

در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است

سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن، چون در دريا،

چشم پاي تا سر،چون صدف، گوش است

ليك در ژرفاي خاموشي

ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد

كآن چه حالي بود ؟

آنچه مي ديديم و مي ديدند  خوابي، يا خيالي بود ؟

خامش، اي آواز خوان !خامش

در كدامين پرده مي گويي ؟

وز كدامين شور يا بيداد ؟

با كدامين دلنشين گلبانگ، می خواهی

 اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟

چرك مرده صخره اي در سينه دارد او

كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش

پهنه ور درياي او خشكيد كي كند سيراب جود جويبارانش ؟

با بهشتي مرده در دل ،‌كو سر سير بهارانش؟

 خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند

عقده اش پير است و پارينه

ليك دردش درد زخم تازه را ماند

گرچه ديگر دوري و ديري ست

كه زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجيري ست

ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ،تلخ

بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ،

گاه ناگهان از خويشتن پرسد راستي را آن چه حالي بود ؟

دوش يا دي ،پار يا پيرار چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟

راست بود آن رستم دستان

يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:53 توسط باران| |


 

یادمه قبلا میگفتی کپی نکن احساسات مردمو

خودت بنویس

خوب و بدش فرق نداره

مهم اینه که احساس خودته

ومن..............

می نوشتم

با احساس خودم

کودکانه مینوشتم که ارامم کند

و تو................

میخواندی

و در نهایت بی انصافی به تمسخر میگرفتی احساسم را

احساسی که کپی نشده بود

احساسی که فقط یک نشانه بود

و حالا...............

چند فصل است که مینویسم

نه برای تو

نه روی این صفحه ی بی روح

مینویسم شب ها

برای خودم

برای احساسی که شکست

مینویسم در صفحه خاطراتم

و اشک میریزم

باز هم نه برای تو

برای خودم

برای احساسی که در اوج بی احساسیت فرو ریخت

میبینی؟

این ها که مینویسم همه کپی شده اند

کپی میکنم فقط برای تو

تویی که فقط احساس بقیه را خوب درک میکنی

و امروز در نهایت نا باوری

باور دارم که احساسم

چقدر کودکانه

به دست تو به خاک سپرده شد

حالا من مانده ام و یک مشت ادم غربیه

غریبه هایی که بهتر از درکم میکنند

همان هایی که سعی دارند سر از کار منو  روح و احساسم در بیاورند

و باز من.............

کم می اورم

و  انگاه

::سکوت::

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط باران| |

گشت آلوده به خون

حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد

و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:11 توسط باران| |

من نیستم مانند تو،

مثل خودم هم نیستم

تو زخمی صدها غمی،

من زخمی غم نیستم

با یادگاری از تبر،

از سمت جنگ آمدی

گفتم چه آمد بر سرت؟

گفتی که مَحرم نیستم

مجذوب پروازم ولی،

دستم به جایی بند نیست

حالا قضاوت کن خودت،

من بی‌گناهم! نیستم

با یک تلنگر می‌شود،

از هم فروپاشی مرا

نگذار سر بر شانه‌ام،

آن‌قدر محکم نیستم

خواندی غزل‌های مرا،

گفتی که خیلی عاشقم

اما نمی‌دانم خودم،

هم عاشقم هم نیستم

نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:25 توسط باران| |

می دونی ؟

یه اتاق باشه ..... گرم گرم ....

روشن روشن

تو باشی منم باشم

کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..

تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم

می دونی ؟

تو منو بغل کردی

طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...

منم اومدم نشستم جلوت

بهت تکیه دادم

دو تا دستاتو دور من حلقه کردی

بهت میگم چشماتو می بندی؟...

می گی : آره

چشماتو می بندی

بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟

می گی : آره

و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم.......

قصه می گی یک عالمه

قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه

می دونی ؟

می خوام رگ بزنم

رگ خودمو

مچ دست چپمو...

یه حرکت سریع..

یه ضربه عمیق

بلدی که ؟

نه وای !!!

تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم

تو چشماتو بستی نمی بینی .....

من تیغ و از جیبم در میارم....

نمی بینی که سریع می برم

نمی بینی که خون فواره می کنه...

روی سنگای سفید

نمی بینی که دستم می سوزه

لبم و گاز می گیرم که نگم آآخ

که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی

تو داری قصه می گی ..

. دستمو می زارم رو زانوم

من دارم دستمو نگاه میکنم

دست چپمو

خون ازش میاد

خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها

مسیرش قشنگه.....

حیف که چشمات بسته است نمی بینی .....

تو بغلم کردی

می بینی که سردم شده

محکمتر بغلم می کنی که گرم بشم

می بینی که نا منظم نفس می کشم

تو دلت می گی آخی............

نفسش گرفت..

می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم ...

می بینی که دیگه نفس نمی کشم

چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم ..

می دونی ؟

می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن...

از تنهایی مردن...

از خون دیدن

ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم

مردن خوب بود آرومه آروم ...

در کناره تو ...

و در آغوشه تو ...

گریه نکن دیگه

من که دیگه نیستم

چشماتو بوس کنم

بگم خوشگل شدیااااا

بعد تو همون جوری وسط گریه هات بخندی

گریه نکن دیگه

خب دلم می شکنه ...

دلم نا زکه...

نشکونش

خب ؟

من مردم ولی تو باورت نمی شه

تکونم می دی که بیدار شم

فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم

می بینی نفس نمی کشم ....

ولی بازم باور نمی کنی

اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه...

اما فایده نداره من مر دم ...

ولی برای تو زنده ام ....

ولی گریه نکن می خوام یه چیزی بهت بگم

می دونی ؟؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:,ساعت 3:8 توسط باران| |

حلالم کن دارم میرم ...

چقدراین لحظه دلگیره

گناهی گردن مانیست ...

همش تقصیر تقدیره

نگام کن لحظه ی رفتن ...

چه تلخه این هم آغوشی

چه وحشتناکه دل کندن ...

چقدر سخته فراموشی

پرازبغضم پرازگریه ...

پرازتلخی وشیرینی

حلالم کن دارم میرم ...

منوهرگز نمی بینی

حلالم کن اگه دستام ...

به دستای توعادت کرد

آخه دنیای عاشق کش ...

به ما دوتا خیانت کرد

کلاف آرزوهامو ...

چراهیشکی نمی بافه

برای ما دوتا عاشق ..

جدایی دورازانصافه

تمام سهم من از تو

...یه حلقه س که توو دستامه

تمام سهم تو ازمن ...

یه عشق بی سرانجامه

تو بارونی ترین ابری ...

من از پاییز لبریزم

چه معصومانه می باری...

چه مظلومانه می ریزم

نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:14 توسط باران| |

عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب

از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب

ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای

ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب

شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی

شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب

از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟

جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟

جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد

جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟

اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!

بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب !!

نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:21 توسط باران| |

عکـس تـو را بہ سقف آسمان سنجاق مـی کنم !

حال کہ این روزهـا از فـرط دلتنگـی،

چشمـانم مدام رو بہ آسمان است ...

بگـذار تـو در قـاب چشـمانم باشی.

نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:12 توسط باران| |

خدایا عاصی و خسته

به درگاه تو رو کردم

نماز عشق را آخر

به خون دل وضو کردم

دلم دیگر به جان آمد

در این شبهای تنهایی

بیا بشنو تو فریادی

که پنهان در گلو کردم

نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:54 توسط باران| |

با آنکه زاده ابری سیاه و دلتنگ هستی

اما چه با طراوت و روح انگیزی!

با دیدنت فهمیدم

می‌توان از دل سیاهی سفیدی نیز طلوع کند

همانطور که از شب روز زاده می‌شود

پس ایمان دارم

از دل این دلتنگی‌های امروزم

نظاره‌گر فردایی روشن خواهم بود.

نوشته شده در سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:55 توسط باران| |

مطمئن باش ، برو ...

ضربه ات کاری بود ،

دل من سخت شکست ...

و چه زشت

به من و سادگیم خندیدی

به من و عشقی پاک ،

که پر از یاد تو بود ...

و به این قلب یتیم

که خیالم می گفت

تا ابد مال تو بود ...

تو برو تا راحت تر

تکه های دل خود را آرام

سر هم بند زنم.

نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:59 توسط باران| |

مثل یک کابوس مارا به رویا می بری

پشت ردت تا کجا ما را به هر جا می بری

باز هم دعوت به طوفان کن مرا اما بدان

من دلم دریاست دریا را به دریا می بری

من شبیه یوسفم راه سقوطم چاه نیست

چون بیاندازی مرا در چاه بالا می بری

دل خوشم گر دل به غیر از من به هر کس باختی

بردنی ها را فقط از سینه ما می بری

با همان یک حرکت اول نگاهم مات بود

ماتم از اینکه پس از یک عمر حالا می بری

مثل یک کابوس مارا به رویا می بری

پشت ردت تا کجا ما را به هر جا می بری

..............................................

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,ساعت 23:9 توسط باران| |

یک روز از بهشتت

دزدیده ایم یک سیب

عمریست در زمینت

هستیم تحت تعقیب

خوردیم در زمینت

این خاک تازه تاسیس

از پشت سر به شیطان

از روبرو به ابلیس

از سُکر نامت ای دوست

با آن که مست بودیم

ما را ببخش یک عمر

شیطان پرست بودیم

حالا در این جهنم

این سرزمین مرده

تاوان آن گناه و

آن سیب کرم خورده

باید میان این خاک

در کوه و دشت و جنگل

عمری ثواب کرد و

برگشت جای اول ...!

نوشته شده در دو شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 2:39 توسط باران| |

دلم گرفته دلم

عجيب گرفته است

و هيچ چيز نه اين دقايق خوشبو ،

که روي شاخه ي نارنج مي شود خاموش

نه اين صداقت حرفي ،

که در سکوت ميان دو برگ اين گل شب بوست

نه هيچ چيز مرا ازهجوم خالي اطراف نمي رهاند

و فکر مي کنم که اين ترنم موزون حزن

تا به ابد شنيده خواهد شد .

نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:57 توسط باران| |

به طاها به یاسین به معراج احمد

به قدر و به کوثر به رضوان و طوبی

به وحی الهی به قرآن جاری

به تورات موسی و انجیل عیسی

بسی پادشاهی کنم در گدایی

چو باشم گدای گدایان زهرا (س)

چه شب ها که زهرا (س) دعا کرده تا ما

همه شیعه گردیم و بی تاب مولا

غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت ما

مسیرت مشخص، امیرت مشخص،

مکن دل ای دل بزن دل به دریا

که دنیا به خسران عقبا نیرزد

به دوری ز اولاد زهرا نیرزد.

و این زندگانی فانی جوانی

خوشی های امروز و اینجا

به افسوس بسیار فردا نیرزد

اگر عاشقانه هوادار یاری

اگر مخلصانه گرفتار یاری

اگر آبرو میگذاری به پایش

یقینا یقینا خریدار یاری

بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟

چه اندازه در ندبه ها زاری یابی؟

به شانه کشیدی غم سینه اش را؟

و یا چون بقیه تو سربار یاری

اگر یک نفر را به او وصل کردی

برای سپاهش تو سردار یاری

به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟

چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟

دل آشفته بودن دلیل کمی نیست

اگر بی قراری بدان یار یاری

و پایان این بی قراری بهشت است

بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری

نسیم کرامت وزیدن گرفته

و باران رحمت چکیدن گرفته

مبادا بدوزی نگاه دلت را

به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره بد شدیدا گرفته

خدایا به روی درخشان مهدی

به زلف سیاه و پریشان مهدی

به قلب رئوفش که دریای داغ است

به چشمان از غصه گریان مهدی

به لبهای گرم علی یا علی اش

به ذکر حسین و حسن جان مهدی

به دست کریم و نگاه رحیمش

به چشم امید فقیران مهدی

به حال نیاز و قنوت نمازش

به سبحان سبحان سبحان مهدی

به برق نگاه به خال سیاهش

به عطر ملیح گریبان مهدی

به حج جمیلش به جاه جلیلش

به صوت حجازی قرآن مهدی

به صبح عراق و شبانگاه شامش

به آهنگ سمت خراسان مهدی

به جان داده های مسیر عبورش

به شهد شهود شهیدان مهدی

مرا دائم الاشتیاقش بگردان

مرا سینه چاک فراقش بگردان

تفضل بفرما بر این بنده بی سر و پا

مرا همدم و محرم و هم رکاب

سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان

یا مهدی یامهدی مددی

.......................

نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:58 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com