اشک اسمان

هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن اب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود

وپلک هاش

مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد

ودست هاش

هوای صاف سخاوت را ورق زد

و مهربانی را به سمت ما کوچاند

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انهنای وقت خودش را برای اینه تفسیر کرد

و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر میشد

همیشه کودکی باد را صدا میکرد

همیشه رشته ی صحبت را

به چفت اب گره میزد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما

به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه ی یک سطل اب تازه شدیم

و بارها دیدم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه بشارت رفت

ولی نشد

که رو به روی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله ی نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم.

............

نوشته شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:,ساعت 19:37 توسط باران| |

دستامو با احساس تو بستم

من بی نهایت با تو هم دستم

تا جاده میره سمت بیراهه

گم کن منو این اخرین راهه

نوشته شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:,ساعت 19:29 توسط باران| |

مــــــیـــدانـــی؟

ادمـــهــــای ســــاده

ســـاده هـــم عــاشـــق مـــیـــشــونــد

ســاده صــبـــوری مــیــکــنــنــد

ســاده عــشــق مــی ورزنـــد

ســـــــــاده مــیــمــانــنــد

امـــــا سَـــخـــت دِل مـــی کَـــنــنــد

آن وقـــت کـــه دِل مـی کَــنــنــد

جـــــان مــی دهــنــد

..........

                   

نوشته شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:,ساعت 19:22 توسط باران| |

زندگی شطرنج دنیا و دل است

قصه پر رنج صدها مشکل است

شاه دل کیش هوسها میشود

پای اسب آرزوها در گل است

فیل بخت ما عجب کج می رود

در سر ما بس خیالی باطل است

مهرهای عمر ما نیمه اش برفت

مهرهای او تمامش کامل است

ما نسنجیده پی فرزین او

(((( غافل اینکه او حریفی قابل است ))))

نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 16:13 توسط باران| |

شب است

شبی آرام و باران خورده و تاریک

کنار شھر بی غم ، خفته غمگین ،

کلبه ای مھجور فغانھای سگی ولگرد

می آید به گوش از دور

به کرداری که گویی می شود نزدیک

درون کومه ای کز سقف پیرش

می تراود گاه و بیگه قطره ھایی زرد

زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه

دود بر چھره ی او گاه لبخندی که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی

نشسته شوھرش بیدار ،

می گوید به خود در ساکت پر درد گذشت امروز ،

فردا را چه باید کرد ؟

کنار دخمه ی غمگین

سگی با استخوانی خشک سرگرم است

دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند

دل و سرشان به می ،

یا گرمی انگیزی دگر گرم است...

شب است شبی بیرحم و روح آسوده ،

اما با سحر نزدیک نمی گرید دگر در دخمه ،

سقف پیر و لیکن چون شکست استخوانی خشک

به دندان سگی بیمار و از جان سیر

زنی در خواب می گرید نشسته شوھرش بیدار

خیالش خسته ، چشمش تار . . .

نوشته شده در دو شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 15:46 توسط باران| |

با دستهای کوچک خویش

بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را

بشکن حصار نور سردی را که امروز

در خلوت بی بام و در کاشانه ی من

پر کرده سر تا سر فضا را

با دستهای کوچک خویش

بشکاف از هم پرده ی پاک هوا

را بشکن حصار نور سردی را که امروز

در خلوت بی بام و در کاشانه ی من پر کرده سر تا سر فضارا

با چشمهای کوچک خویش

کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت

کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را

دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و خورشید و ستاره

از مرغها ، گلها و آدمها و سگها وز این لحاف پاره پاره

تا این چراغ کور سوی نیم مرده

تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده

تا فرش و پرده

کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست

هر لحظه رنگی تازه دارد خواند به خویشت فریاد بی تابی کشی ،

چون شیهه ی اسب

وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت

یا همچو قمری با زبان بی زبانی

محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی

ای لاله ی من تو می توانی ساعتی سر مست باشی

با دیدن یک شیشه ی سرخ یا گوهر سبز

اما من از این رنگها بسیار دیدم

وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و آدمها و سگها مهری ندیدم ،میوه ای شیرین نچیدم

وز سرخ و سبز روزگاران دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم

دیگر نیم در بیشه ی سرخ یا سنگر سبز

دیگر سیاهم من ، سیاهم دیگر سپیدم من ، سپیدم

وز هرچه بود و هست و خواهد بود ،

دیگر بیزارم و بیزار و بیزار نومیدم و نومید و نومید

هر چند می خوانند امیدم نازم به روحت ، لاله جان !

با این عروسک تو می توانی هفته ای سرگرم باشی

تا در میان دستهای کوچک خویش یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی

من نیز سبز و سرخ و رنگین بس سخت و پولادین عروسکها شکستم

و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها چون کولیی دیوانه هستم

ور باده ای روزی شود ، شب دیوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم امروز هم با دست خالی آمدم من

مانند هر روز نفرین و نفرین بر دستهای پیر محروم بزرگم

اما تو دختر امروز دیگر هم بمک پستانکت را

بفریب با آن کام و زبان و آن لب خندانکت را

و آن دستهای کوچکت را سوی خدا کن

بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن.

نوشته شده در دو شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 2:39 توسط باران| |

اگر دروغ رنگ داشت؛هر روز شاید، ده ها رنگین کمان،در دهان ما نطفه می بست،و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.

اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛ عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.

اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛ محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند، همیشه می توانستند تنها نباشند.

اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد، خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند، و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.

اگر غرور نبود؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند، و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان، جستجو نمی کردیم.

اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب می رفتیم، و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان، حبس نمی کردیم.

اگر خواب حقیقت داشت؛ همیشه خواب بودیم. هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛ ولی گنج ها شاید، بدون رنج بودند.

اگر همه ثروت داشتند؛ دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛ تا دیگران از سر جوانمردی، بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند. اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد، اگر همه ثروت داشتند.

اگر مرگ نبود؛ همه کافر بودند، و زندگی، بی ارزشترین کالا بود. ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.

اگر عشق نبود؛ به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ... اگر عشق نبود؛ اگر کینه نبود؛ قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد، من بی گمان، دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا.

آنگاه نمیدانم ،

نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 14:0 توسط باران| |

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند.

آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند.

آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند.

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند.

آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند.

آدم هاي كوچك بي دردند.

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند.

آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند.

آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند.

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند.

آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند.

آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند.

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند.

آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد.

آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند.

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند.

آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند.

آدم هاي كوچك مسئله ندارند.

آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند.

آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند.

آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند.

نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 14:0 توسط باران| |

پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.

عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.

بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.

سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.

خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.

ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر .

بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.

با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.

سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.

روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.

ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.

تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.

محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.

سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.

سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.

شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.

لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.

حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.

ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.

سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.

اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.

دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.

زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.

زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.

ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟

موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.

آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.

عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.

دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.

سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.

مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.

تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.

کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.

صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.

بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.

ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن .

قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.

تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.

رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.

تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.

محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است

. .... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.

نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط باران| |

ملاصدرا می گوید:

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما ...

به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.

یتیمان را پدر می شودو مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را...

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...

چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟؟؟

آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟

نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط باران| |

مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش!

شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش

مرا شبیه خودم در میان آتش و دود

شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش

و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب

بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش

و زخم های دلم را ببین و بعد از

آن لباس بر تن این قلب بی قواره بکش

بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من

بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش

برای بودن من عشق را نشانه بگیر

و خط رد به تن هرچه استخاره بکش

ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من

مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش

نوشته شده در جمعه 25 دی 1391برچسب:,ساعت 3:34 توسط باران| |

دیگه من موندم و درد...

دیگه من موندم و خاموشی سرد...

موج دریا چی میگی...

با دل خسته ی تنها چی میگی...

گل قاصد کی فرستاده تورا...

کی به تو گفته ز من یاد کنی...

کی به تو گفته منو شاد کنی...

اونکه از چشم سیاهش دل من غم میگیره...

مگه تنها شده باز؟

مگه رسوا شده باز

؟ مگه پروانه میخواد؟

دل دیوانه میخواد؟

کی به تو گفته که از سر ببری خواب مرا...

کی به تو گفته که از سر ببری تاب مرا...

مگه اون اشکای شورو ندیدین...

مگه اون قلب صبورو ندیدین...

دل من سنگ صبور...

دل من جام بلور...

دیگه افتادو شکست...

دیگه من موندم و درد...

دیگه من موندم و خاموشی سرد...

موج دریا چی میگی...

با دل خسته ی تنها چی میگی...

از کی میگی.. .

کی به تو گفته که فریاد کنی...

کی به تو گفته منو یاد کنی...

نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 19:28 توسط باران| |


خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برس

د شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کند برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد

به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زمان آن برسد

نوشته شده در جمعه 24 دی 1391برچسب:,ساعت 2:24 توسط باران| |

سلام

حال همه‌ ما خوب است

ملالی نیست

جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد

و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما

سالِ پربارانی بود

می‌دانم

همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن است

اما

تو لااقل

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا

شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه ای خریده‌ام بی‌پرده،

بی‌پنجره،

بی‌در،

بی‌دیوار ...

هی بخند بی‌پرده بگویمت:

چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید؟؟

رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان!

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ ما خوب است اما تو باور نکن

................

نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط باران| |

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم

نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 20:27 توسط باران| |

غنچه از خواب پرید ،

و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت :

سلام.......

................

و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت ،

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست خزید

و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت :

سلام............

نوشته شده در یک شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 23:59 توسط باران| |

....باور نکن تنهاییت....

....را من در تو پنهانم تو در من....

....از من به من نزدیکتر تو ....

....از تو به تو نزدیکتر من....

....باور نکن تنهاییت را ....

....تا یک دل و یک درد داری....

....تا در عبور از کوچه ی عشق....

....بر دوش هم سر می گذاری ....

....دل تاب تنهایی ندارد ....

....باور نکن تنهاییت را....

....هر جای ای دنیا که باشی....

....من با تو ام تنهای تنها....

....من با تو ام هر جا که هستی....

....حتی اگر با هم نباشیم ....

....حتی اگر یک لحظه یک روز....

....با هم در این عالم نباشیم....

نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت 20:18 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com