اشک اسمان
هرکی خوابه خوش به حالش ما به بیداری دچاریم...
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شھر بی غم ، خفته غمگین ،
کلبه ای مھجور فغانھای سگی ولگرد
می آید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش
می تراود گاه و بیگه قطره ھایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چھره ی او گاه لبخندی که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
نشسته شوھرش بیدار ،
می گوید به خود در ساکت پر درد گذشت امروز ،
فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می ،
یا گرمی انگیزی دگر گرم است...
شب است شبی بیرحم و روح آسوده ،
اما با سحر نزدیک نمی گرید دگر در دخمه ،
سقف پیر و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید نشسته شوھرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار . . .
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |